چونک درآییم به غوغای شب

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
چونک درآییم به غوغای شب گرد برآریم ز دریای شب خواب نخواهد بگریزد ز خواب آنک بدیدست تماشای شب بس دل پرنور و بسی جان پاک مشتغل و بنده و مولای شب شب تتق شاهد غیبی بود روز کجا باشد همتای شب پیش تو شب هست چو دیگ سیاه چون نچشیدی تو ز حلوای شب دست مرا بست شب از کسب و کار تا به سحر دست من و پای شب راه درازست برانیم تیز ما به درازا و به پهنای شب روز اگر مکسب و سوداگریست ذوق دگر دارد سودای شب مفخر تبریز توی شمس دین حسرت روزی و تمنای شب