بگو به جان مسافر ز رنجها چونی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
بگو به جان مسافر ز رنجها چونی ز رنجهای جهان و ز رنج ما چونی تو همچو عیسی و اندیشهها جهودانند ز مکر و فعل جهودان بگو مرا چونی ز دشمنان و ز بیگانگان زیانت نیست که از دو چشم تو دورند ز آشنا چونی ایا کسی که خوشی با وفا و صحبت خلق بپرسمت ز وفاهای بیوفا چونی تو همچو مرغ ز باز اجل گریزانی ز ترس و جهد بریدن در این هوا چونی اجل حیات توست ار چه صورتش مرگست اگر نه غافلی از وی گریزپا چونی