هم روت خوش هم خوت خوش هم پیچ زلف و هم قفا

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
هم روت خوش هم خوت خوش هم پیچ زلف و هم قفا هم شیوه خوش هم میوه خوش هم لطف تو خوش هم جفا ای صورت عشق ابد وی حسن تو بیرون ز حد ای ماه روی سروقد ای جانفزای دلگشا ای جان باغ و یاسمین ای شمع افلاک و زمین ای مستغاث العاشقین ای شهسوار هل اتی ای خوان لطف انداخته و با لیمان ساخته طوطی و کبک و فاخته گفته ترا خطبهی ثنا ای دیدهی خوبان چین در روی تو نادیده چین دامن ز گولان در مچین مخراش رخسار رضا ای خسروان درویش تو سرها نهاده پیش تو جمله ثنا اندیش تو ای تو ثناها را سزا ای صبر بخش زاهدان اخلاص بخش عابدان وی گلستان عارفان در وقت بسط و التقا با عاشقانم جفت من امشب نخواهم خفت من خواهم دعا کردن ترا ای دوست تا وقت دعا درم رفیقان از برون دارم حریفان درون در خانه جوقی دلبران بر صفه اخوان صفا ای رونق باغ و چمن ای ساقی سرو و سمن شیرین شدست از تو دهن ترجیع خواهم گفت من تنها به سیران میروی یا پیش مستان میروی یا سوی جانان میروی باری خرامان میروی در پیش چوگان قدرگویی شدم بیپا و سر برگیر و با خویشم ببر گر سوی میدان میروی از شمس تنگ آید ترا مه تیره رنگ آید ترا افلاک تنگ آید ترا گر بهر جولان میروی بس نادره یار آمدی بس خواب دلدار آمدی بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان میروی ای دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان میروی تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان میروی ای قبلهی اندیشها شیر خدا در بیشها ای رهنمای پیشها چون عقل در جان میروی گه جام هش را میبرد پردهی حیا برمیدرد گه روح را گوید خرد چون سوی هجران میروی هجران چه هرجا که تو گردی برای جستوجو چون ابر با چشمان تر با ماه تابان میروی ای نور هر عقل و بصر روشنتر از شمس و قمر ترجیع سوم را نگر نیکو برو افگن نظر یک مسله میپرسمت ای روشنی در روشنی آن چه فسون در می دمی غم را چو شادی میکنی خود در فسون شیرین لبی مانند داود نبی آهن چو مومی میشود بر می کنیش از آهنی نی بلک شاه مطلقی به گلبرک ملک حقی شاگرد خاص خالقی از جمله افسونها غنی تا من ترا بشناختم بس اسب دولت تاختم خود را برون انداختم از ترسها در ایمنی هر لحظهای جان نوم هردم به باغی میروم بیدست و بیدل میشوم چون دست بر من میزنی نی چرخ دانم نی سها نی کاله دانم نی بها با اینک نادانم مها دانم که آرام منی ای رازق ملک و ملک وی قطب دوران فلک حاشا از آن حسن و نمک که دل ز مهمان برکنی خوش ساعتی کان سرو من سرسبز باشد در چمن وز باد سودا پیش او چون بید باشم منثنی لاله بخونی غسلی کند نرگس به حیرت برتند غنچه بیندازد کله سوسن فتد از سوسنی ای ساقی بزم کرم مست و پریشان توم وی گلشن و باغ ارم امروز مهمان توم آن چشم شوخش را نگر مست از خرابات آمده در قصد خون عاشقان دامن کمر اندر زده سوگند خوردست آن صنم کین باده را گردان کنم یک عقل نگذارم بمی در والد و در والده زین بادهشان افسون کنم تا جمله را مجنون کنم تا تو نیابی عاقلی در حلقهی آدم کده لیلی ما ساقی جان مجنون او شخص جهان جز لیلی و مجنون بود پژمرده و بیفایده از دسا ما یا میبرد یا رخت در لاشی برد از عشق ما جان کی برد گر مصطبه گر معبده گر من نبینم مستیت آتش زنم در هستیت بادهت دهم مستت کنم با گیر و دار و عربده بگذشت دور عاقلان آمد قران ساقیان بر ریز یک رطل گران بر منکر این قاعده آمد بهار و رفت دی آمد اوان نوش و نی آمد قران جام و می بگذشت دور مایده رفت آن عجوز پردغل رفت آن زمستان و وحل آمد بهار و زاد ازو صد شاهد و صد شاهده ترجیع کن هین ساقیا درده شرابی چون بقم تا گرم گردد گوشها من نیز ترجیعی کنم