هم از آن ده یک زنی از کافران

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
هم از آن ده یک زنی از کافران سوی پیغامبر دوان شد ز امتحان پیش پیغامبر در آمد با خمار کودکی دو ماه زن را بر کنار گفت کودک سلم الله علیک یا رسول الله قد جنا الیک مادرش از خشم گفتش هی خموش کیت افکند این شهادت را بگوش این کیت آموخت ای طفل صغیر که زبانت گشت در طفلی جریر گفت حق آموخت آنگه جبرئیل در بیان با جبرئیلم من رسیل گفت کو گفتا که بالای سرت مینبینی کن به بالا منظرت ایستاده بر سر تو جبرئیل مر مرا گشته به صد گونه دلیل گفت میبینی تو گفتا که بلی بر سرت تابان چو بدری کاملی میبیاموزد مرا وصف رسول زان علوم میرهاند زین سفول پس رسولش گفت ای طفل رضیع چیست نامت باز گو و شو مطیع گفت نامم پیش حق عبدالعزیز عبد عزی پیش این یک مشت حیز من ز عزی پاک و بیزار و بری حق آنک دادت این پیغامبری کودک دو ماهه همچون ماه بدر درس بالغ گفته چون اصحاب صدر پس حنوط آن دم ز جنت در رسید تا دماغ طفل و مادر بو کشید هر دو میگفتند کز خوف سقوط جان سپردن به برین بوی حنوط آن کسی را کش معرف حق بود جامد و نامیش صد صدق زند آنکسی را کش خدا حافظ بود مرغ و ماهی مر ورا حارس شود