از آتش ناپیدا دارم دل بریانی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
از آتش ناپیدا دارم دل بریانی فریاد مسلمانان از دست مسلمانی شهد و شکرش گویم کان گهرش گویم شمع و سحرش خوانم یا نادره سلطانی زین فتنه و غوغایی آتش زده هر جایی وز آتش و دود ما برخاسته ایوانی با این همه سلطانی آن خصم مسلمانی بربود به قهر از من در راه حرمدانی بگشاد حرمدانم بربود دل و جانم آن کس که به پیش او جانی به یکی نانی من دوش ز بوی او رفتم سر کوی او ناگاه پدید آمد باغی و گلستانی آن جا دل و دلداری هم عالم اسراری هم واقف و بیداری هم شهره و پنهانی در خدمت خاک او عیشی و تماشایی در آتش عشق او هر چشمه حیوانی