میآید سنجق بهاری

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
میآید سنجق بهاری لشکرکش شور و بیقراری گلزار نقاب میگشاید بلبل بگرفت باز زاری بر کف بنهاده لاله جامی کای نرگس مست بر چه کاری امروز بنفشه در رکوع است میجوید از خدای یاری سرها ز مغاره کرده بیرون آن لاله رخان کوهساری یا رب که که را همیفریبند خوش مینگرند در شکاری منگر به سمن به چشم خردی منگر به چمن به چشم خواری زیرا به مسافران عزت گر خوار نظر کنی نیاری بشنو ز زبان سبز هر برگ کز عیب بروید آنچ کاری گشتهست زبان گاو ناطق در حمد و ثنا و شکر آری عذرت نبود ز یأس از آن کو بخشد به کلوخ خوش عذاری بابرگ شد آن کلوخ جان یافت در شکر نمود جان سپاری صد میوه چو شیشههای شربت هر یک مزهای به خوشگواری بعضی چو شکر اگر شکوری بعضی ترشند اگر خماری خاموش نشین و مستمع باش نی واعظ خلق شو نه قاری