سید ترمد که آنجا شاه بود
از کتاب: مثنوی معنوی
، مثنوی
سید ترمد که آنجا شاه بود
مسخرهی او دلقک آگاه بود
داشت کاری در سمرقند او مهم
جستالاقی تا شود او مستتم
زد منادی هر که اندر پنج روز
آردم زانجا خبر بدهم کنوز
دلقک اندر ده بد و آن را شنید
بر نشست و تا بترمد میدوید
مرکبی دو اندر آن ره شد سقط
از دوانیدن فرس را زان نمط
پس به دیوان در دوید از گرد راه
وقت ناهنگام ره جست او به شاه
فجفجی در جملهی دیوان فتاد
شورشی در وهم آن سلطان فتاد
خاص و عام شهر را دل شد ز دست
تا چه تشویش و بلا حادث شدست
یا عدوی قاهری در قصد ماست
یا بلایی مهلکی از غیب خاست
که ز ده دلقک به سیران درشت
چند اسپی تازی اندر راه کشت
جمع گشته بر سرای شاه خلق
تا چرا آمد چنین اشتاب دلق
از شتاب او و فحش اجتهاد
غلغل و تشویش در ترمد فتاد
آن یکی دو دست بر زانوزنان
وآن دگر از وهم واویلیکنان
از نفیر و فتنه و خوف نکال
هر دلی رفته به صد کوی خیال
هر کسی فالی همیزد از قیاس
تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس
راه جست و راه دادش شاه زود
چون زمین بوسید گفتش هی چه بود
هرکه میپرسید حالی زان ترش
دست بر لب مینهاد او که خمش
وهم میافزود زین فرهنگ او
جمله در تشویش گشته دنگ او
کرد اشارت دلق که ای شاه کرم
یکدمی بگذار تا من دم زنم
تا که باز آید به من عقلم دمی
که فتادم در عجایب عالمی
بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن
تلخ گشتش هم گلو و هم دهن
که ندیده بود دلقک را چنین
که ازو خوشتر نبودش همنشین
دایما دستان و لاغ افراشتی
شاه را او شاد و خندان داشتی
آن چنان خندانش کردی در نشست
که گرفتی شه شکم را با دو دست
که ز زور خنده خوی کردی تنش
رو در افتادی ز خنده کردنش
باز امروز این چنین زرد و ترش
دست بر لب میزند کای شه خمش
وهم در وهم و خیال اندر خیال
شاه را تا خود چه آید از نکال
که دل شه با غم و پرهیز بود
زانک خوارمشاه بس خونریز بود
بس شهان آن طرف را کشته بود
یا به حیله یا به سطوت آن عنود
این شه ترمد ازو در وهم بود
وز فن دلقک خود آن وهمش فزود
گفت زوتر بازگو تا حال چیست
این چنین آشوب و شور تو ز کیست
گفت من در ده شنیدم آنک شاه
زد منادی بر سر هر شاهراه
که کسی خواهم که تازد در سه روز
تا سمرقند و دهم او را کنوز
من شتابیدم بر تو بهر آن
تا بگویم که ندارم آن توان
این چنین چستی نیاید از چو من
باری این اومید را بر من متن
گفت شه لعنت برین زودیت باد
که دو صد تشویش در شهر اوفتاد
از برای این قدر خامریش
آتش افکندی درین مرج و حشیش
همچو این خامان با طبل و علم
که الاقانیم در فقر و عدم
لاف شیخی در جهان انداخته
خویشتن را بایزیدی ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده
محفلی واکرده در دعویکده
خانهی داماد پرآشوب و شر
قوم دختر را نبوده زین خبر
ولوله که کار نیمی راست شد
شرطهایی که ز سوی ماست شد
خانهها را روفتیم آراستیم
زین هوس سرمست و خوش برخاستیم
زان طرف آمد یکی پیغام نی
مرغی آمد این طرف زان بام نی
زین رسالات مزید اندر مزید
یک جوابی زان حوالیتان رسید
نی ولیکن یار ما زین آگهست
زانک از دل سوی دل لا بد رهست
پس از آن یاری که اومید شماست
از جواب نامه ره خالی چراست
صد نشانست از سرار و از جهار
لیک بس کن پرده زین در بر مدار
باز رو تا قصهی آن دلق گول
که بلا بر خویش آورد از فضول
پس وزیرش گفت ای حق را ستن
بشنو از بندهی کمینه یک سخن
دلقک از ده بهر کاری آمدست
رای او گشت و پشیمانش شدست
ز آب و روغن کهنه را نو میکند
او به مسخرگی برونشو میکند
غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ
باید افشردن مرورا بیدریغ
پسته را یا جوز را تا نشکنی
نی نماید دل نی بدهد روغنی
مشنو این دفع وی و فرهنگ او
در نگر در ارتعاش و رنگ او
گفت حق سیماهم فی وجههم
زانک غمازست سیما و منم
این معاین هست ضد آن خبر
که بشر به سرشته آمد این بشر
گفت دلقک با فغان و با خروش
صاحبا در خون این مسکین مکوش
بس گمان و وهم آید در ضمیر
کان نباشد حق و صادق ای امیر
ان بعض الظن اثم است ای وزیر
نیست استم راست خاصه بر فقیر
شه نگیرد آنک میرنجاندش
از چه گیرد آنک میخنداندش
گفت صاحب پیش شه جاگیر شد
کاشف این مکر و این تزویر شد
گفت دلقک را سوی زندان برید
چاپلوس و زرق او را کم خرید
میزنیدش چون دهل اشکمتهی
تا دهلوار او دهدمان آگهی
تر و خشک و پر و تی باشد دهل
بانگ او آگه کند ما را ز کل
تا بگوید سر خود از اضطرار
آنچنان که گیرد این دلها قرار
چون طمانینست صدق و با فروغ
دل نیارامد به گفتار دروغ
کذب چون خس باشد و دل چون دهان
خس نگردد در دهان هرگز نهان
تا درو باشد زبانی میزند
تا به دانش از دهان بیرون کند
خاصه که در چشم افتد خس ز باد
چشم افتد در نم و بند و گشاد
ما پس این خس را زنیم اکنون لگد
تا دهان و چشم ازین خس وا رهد
گفت دلقک ای ملک آهسته باش
روی حلم و مغفرت را کمخراش
تا بدین حد چیست تعجیل نقم
من نمیپرم به دست تو درم
آن ادب که باشد از بهر خدا
اندر آن مستعجلی نبود روا
وآنچ باشد طبع و خشم و عارضی
میشتابد تا نگردد مرتضی
ترسد ار آید رضا خشمش رود
انتقام و ذوق آن فایت شود
شهوت کاذب شتابد در طعام
خوف فوت ذوق هست آن خود سقام
اشتها صادق بود تاخیر به
تا گواریده شود آن بیگره
تو پی دفع بلایم میزنی
تا ببینی رخنه را بندش کنی
تا از آن رخنه برون ناید بلا
غیر آن رخنه بسی دارد قضا
چارهی دفع بلا نبود ستم
چاره احسان باشد و عفو و کرم
گفت الصدقه مرد للبلا
داو مرضاک به صدقه یا فتی
صدقه نبود سوختن درویش را
کور کردن چشم حلماندیش را
گفت شه نیکوست خیر و موقعش
لیک چون خیری کنی در موضعش
موضع رخ شه نهی ویرانیست
موضع شه اسپ هم نادانیست
در شریعت هم عطا هم زجر هست
شاه را صدر و فرس را درگه است
عدل چه بود وضع اندر موضعش
ظلم چه بود وضع در ناموقعش
نیست باطل هر چه یزدان آفرید
از غضب وز حلم وز نصح و مکید
خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز
شر مطلق نیست زینها هیچ نیز
نفع و ضر هر یکی از موضعست
علم ازین رو واجبست و نافعست
ای بسا زجری که بر مسکین رود
در ثواب از نان و حلوا به بود
زانک حلوا بیاوان صفرا کند
سیلیش از خبث مستنقا کند
سیلیی در وقت بر مسکین بزن
که رهاند آنش از گردن زدن
زخم در معنی فتد از خوی بد
چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد
بزم و زندن هست هر بهرام را
بزم مخلص را و زندان خام را
شق باید ریش را مرهم کنی
چرک را در ریش مستحکم کنی
تا خورد مر گوشت را در زیر آن
نیم سودی باشد و پنجه زیان
گفت دلقک من نمیگویم گذار
من همیگویم تحریی بیار
هین ره صبر و تانی در مبند
صبر کن اندیشه میکن روز چند
در تانی بر یقینی بر زنی
گوشمال من بایقانی کنی
در روش یمشی مکبا خود چرا
چون همیشاید شدن در استوا
مشورت کن با گروه صالحان
بر پیمبر امر شاورهم بدان
امرهم شوری برای این بود
کز تشاور سهو و کژ کمتر رود
این خردها چون مصابیح انورست
بیست مصباح از یک روشنترست
بوک مصباحی فتد اندر میان
مشتعل گشته ز نور آسمان
غیرت حق پردهای انگیختست
سفلی و علوی به هم آمیختست
گفت سیروا میطلب اندر جهان
بخت و روزی را همیکن امتحان
در مجالس میطلب اندر عقول
آن چنان عقلی که بود اندر رسول
زانک میراث از رسول آنست و بس
که ببیند غیبها از پیش و پس
در بصرها میطلب هم آن بصر
که نتابد شرح آن این مختصر
بهر این کردست منع آن با شکوه
از ترهب وز شدن خلوت به کوه
تا نگردد فوت این نوع التقا
کان نظر بختست و اکسیر بقا
در میان صالحان یک اصلحیست
بر سر توقیعش از سلطان صحیست
کان دعا شد با اجابت مقترن
کفو او نبود کبار انس و جن
در مریاش آنک حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است
که چو ما او را به خود افراشتیم
عذر و حجت از میان بر داشتیم
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخرهی هر قبلهی باطل شوی
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبلهشناس
گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیمساعت هم ز همدردان مبر
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بس القرین