احتیاجی که سر مرد به خم میآرد
از کتاب: کلیات بیدل ۱/۴ غزلیات (نسخهٔ کابل)
، فصل غزلیات
، غزل
احتیاجی که سر مرد به خم میآرد
آبرو میبرد و جبههٔ نم میآرد
همه کس گرسنهٔ حرص به ذوق سیری ست
رنج باری که کشد پشت شکم میآرد
ترک سیم و درم از خلق چه امکان دارد
پشت دست است که ناخن ز عدم میآرد
کامجویان طلب همت از افسوس کنید
که ز اسباب جهان دست بهم میآرد
گل این باغ ز نیرنگ شکفتن افسرد
باخبر باش که شادی همه غم میآرد
در وفا منکر انجام محبت نشوی
برهمن آتشی از سنگ صنم میآرد
بلبلان دعوت پروانه به گلشن مکنید
رنگ گل تاب پر سوخته کم میآرد
جرس قافلهٔ عشق خروش هوس است
نیست جز گرد حدوث آنچه قدم میآرد
آن سوی خاک نبردیم سراغ تحقیق
قاصد ما خبر از نقش قدم میآرد
ای بنایت هوس ایجاد کن دوش حباب
نفست گر همه بار است که خم میآرد
تو دلی جمع کن این تفرقه ها اینهمه نیست
سر صد رشته همین عقده بهم میآرد
همه جا مفت بر خال زیادی بیدل
طاس این نرد برای تو چه کم میآرد