بیا، که باز جانها را شهنشه باز میخواند

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
بیا، که باز جانها را شهنشه باز میخواند بیا، که گله را چوپان بسوی دشت میراند بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه که باغ وبیشه میخندد، که برگ تازه افشاند بیایید ای درختانی که دیتان حلها بستد بهار عدل بازآمد، کزو انصاف بستاند صلا زد هدهد و قمری که خندان شود دگر مگری که بازآمد سلیمانی که موری را نرنجاند صلا زد نادی دولت که عالم گشت چون جنت بیا، کین شکل و این صورت به لطف یار میماند دم سرد زمستانی سرشک ابر نیسانی پی این بود، میدانی، که عالم را بخنداند قماشه سوی بستان بر، که گل خندید و نیلوفر بود کانجا بود دلبر، سعادت را کی میداند؟ یقین آنجاست آن جانان، امیر چشمهی حیوان که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد چو در شکرستان آید، قصب بر قند پیچاند درختان همچو یعقوبان، بدیده یوسف خود را که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند بهار آمد بهار آمد، بهاریات باید گفت بکن ترجیع، تا گویم شکوفه از کجا بشکفت بهارست آن بهارست آن، و یا روی نگارست آن درخت از باد میرقصد کچون من بیقرارست آن زهی جمع پری زادان، زهی گلزار آبادان چنین خندان چنین شادان، ز لطف کردگارست آن عجب باغ ضمیرست آن، مزاج شهد و شیرست آن و یا در مغز هر نغزی، شراب بیخمارست آن نهان سر در گریبانی، دهان غنچه خندانی چرا پنهان همی خندد؟ مگر از بیم خارست آن همه تن دیده شد نرگس، دهان سوسنست اخرس که خامش کن، ز گفتن بس که وقت اعتبارست آن بکه بر لاله چون مجنون، جگر سوزیده دل پرخون ز عشق دلبر موزون، که چون گل خوش عذارست آن بخوری میکند ریحان، که هنگام وصال آمد چناران دست بگشاده، که هنگام کنارست آن حقایق جان عشق آمد، که دریا را درآشامد که استسقای حق دارد، که تشنه شهریارشت آن زهی عشق مظفر فر، کچون آمد قمار اندر دو عالم باخت و جان بر سر، هنوز اندر قمارست آن درونش روضه و بستان، بهار سبز بیپایان فراغت نیست خود او را، که از بیرون بهارست آن سوم ترجیع این باشد که بر بت اشک من شاشد برآشوبد، زند پنجه، رخم از خشم بخراشد بیا ای عشق سلطان وش، دگر باره چه آوردی؟ که بر و بحر از جودت، بدزدیده جوامردی خرامان مست میآیی، قدح در دست میآیی که صافان همه عالم، غلام آن یکی دردی کمینه جام تو دریا، کمینه مهرهات جوزا کمینه پشهات عنقا، کمینه پیشهات مردی ز رنجوری چه دلشادم که تو بیمار پرس آیی ز صحت نیک رنجورم، که در صحت لقا بردی بیا ای عشق بیصورت، چه صورتهای خوش داری که من دنگم در آن رنگی، که نی سرخست و نه زردی چو صورت اندر آیی تو، چه خوب و جانفزایی تو چو صورت را بیندازی، همان عشقی، همان فردی بهار دل نه از تری، خزان دل نه از خشکی نه تابستانش از گرمی، زمستانش نه از سردی مبارک آن دمی کایی، مرا گویی ز یکتایی من آن تو تو آن من، چرا غمگین و پر دردی؟ ترا ای عشق چون شیری، نباشد عیب خونخواری که گوید شیر را هرگز چه شیری تو که خونخواری؟ به هر دم گویدت جانها حلالت باد خون ما که خون هر کرا خوردی، خوشش حی ابد کردی فلک گردان بدرگاهت، ز بیم فرقت ماهت همی گردد فلک ترسان، کزو ناگاه برگردی ز ترجیع چهارم تو عجب نبود که بگریزی که شیر عشق بس تشنهست و دارد قصد خونریزی بیا، مگریز شیران را، گریزانی بود خامی بگو نار ولا عار که مردن به ز بدنامی چو حلهی سبز پوشیدند عامهی باغ، آمد گل قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوهی عامی لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر گریبانش بود شمسی، و دامانش بود شامی دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که ای دهان بسته بگفتش بستگی منگر، توبنگر بادهآشامی جوابش گفت بلبل هی، اگر میخوارهی پس می کند آزاد مستان را تو چون پابست این دامی؟ جوابش داد غنچه، توز پا و سر خبر داری تو در دام خبرهایی، چو در تاریخ ایامی بگفتا زان خبر دارم، که من پیغامبر یارم بگفت ار عارف یاری، چرا دربند پیغامی؟ بگفتش بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی نه این مستی چو مستیها، نه این هش مثل آن هشها که آن سایهست و این خورشید و آن پستست و این سامی اگر بر عقل عالمیان ازین مستی چکد جرعه نه عالم ماند و آدم، نه مجبوری نه خودکامی گهی از چشم او مستم، گهی در قند او غرقم دلا با خویش آی آخر میان قند و بادامی ولی ترجیع پنجم درنیایم جز به دستوری که شمسالدین تبریزی بفرماید مرا بوری مرا گوید بیا، بوری، که من با غم تو زنبوری که تا خونت عسل گردد، که تا مومت شود نوری ز زنبوران باغ جان ، جهان پر شهد و شمع آمد ز شمع و شهد نگریزی، اگر تو اهل این سوری مخور از باغ بیگانه، که فاسد گردد آن شهدت مبین زنبور بیگانه، که او خصمست و تو عوری زهی حسنی که میگیرد چنین زشت از چنان خوبی زهی نوری درین دیده، ز خورشید بدان دوری دلا میساز با خارش، که گلزارش همی گوید اگرچه مشک بیحدم، نباشد وصل کافوری چه مرد شرم و ناموسی؟ چو مجنون فاش باید شد چنان مستور را هرگز نیابد کس به مستوری چو جان با تست، نعمتها ز گردون بر زمین روید وگر باشی تو بر گردون چو جانت نیست در گوری سرافیلست جان تو، کز آوازش شوی زنده تهی کن نای قالب را که اسرافیل را صوری هزاران دشمن و رهزن، برای آن پدید آمد که تا چون جان بری زیشان بدانی کز کی منصوری نظرها را نمییابی، و ناظر را نمیبینی چه محرومی ازین هردو، چو تو محبوس منظوری به ترجیع ششم آیم، اگر صافی بود رایم کزین هجران چنان دنگم، که گویی بنگ میخایم ز نور عقل کل عقلم چنان دنگ آمد و خیره کزان معزول گشت افیون، و بنگ و بادهی شیره چو آمد کوس سلطانی، چه باشد کاس شیطانی؟ چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره؟ چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو در عشق او آرم به بصره چو کشم خرما؟ به کرمان چون برم زیره هزاران فاضل و دانا، غلام چشم یک بینا کمینه شیر را بینی به گاو و پیل بر، چیره زهی خورشید جانافزا که یک تابش چو شد پیدا هزاران جان انسانی برویید از گل تیره بدین خورشید هر سایه، که اهل اقتدا آمد چو سایه پست گشت از غم، برای فوت تکبیره رهست از عقرب اعشی، بسوی عقرب گردون ولی مکه کسی بیند، که نبود بستهی خیره امیر حاج عشق آمد، رسول کعبهی دولت رهاند مر ترا در ره، ز هر شریر و شریره چه با برگم از آن خرما، که مریم چشم روشن شد کزان خرمان شدم پر دل ندارم عشق انجیره جهان پیر برنا شد، ز عشق این جوانبختان زهی چرخ و زمین خوش، که آن پیرست و این تیره مجو لفظ درست از ما، دل اشکسته جو اینجا چو هر لفظش ادیب آمد، ادیبی تا شود طیره بگو ترجیع هفتم را که تا کامل شود گفته فلک هفت و زمین هفتست و اعضا هفت چون هفته بیا ای موسیی کز کف عصا سازی تو افعی را به فرعونان خود بنما کرامتهای موسی را به یکدم ای بهار جان، کنی سرسبز عالم را ببخشی میوهی معنی درخت خشک دعوی را بده هر میوه را بویی، روان کن هر طرف جویی باشکوفه بکن خندان درخت سرو و طوبی را همه حوران بستان را، از آن انهار خمر اینجا چنان سرمست و بیخود کن، که نشاسند ماوی را چه صورتهای روحانی نگاریدی به پنهانی که در جنبش درآوردند صورتهای مانی را شهیدان ریاحین را که دی در خون ایشان شد برآوردی و جان دادی نمودی حشر و انشی را بپوشیدند توزیها ازان رزاق روزیها زبان سبز هر برگی تقاضا کرده اجری را ز هر شاخی یکی مرغی، بگوید سرنبشت ما کی خواهد مرد امسال او، کی خواهد خورد دنیا را مگر گل فهم این دارد، که سرخ وزرد میگردد چو برگ آن شاخ میلرزد مگر دریافت معنی را بسوزید آتش تقوی جهان ما سوی الله را بزد برقی ز الله و بسوزانید تقوی را به پیش مفتی اول برید این هفت فتوی را ز ترجیع چنین شعری که سوزد نور شعری را