چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید چنان نباشد کز دست یار خوش خو سنگ مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود فراق میزند از بخت من بر آن بو سنگ ز دست تو شود آن سنگ لعل میدانم به امتحان به کف آور به دست خود تو سنگ اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ شود همه زر و گویند در جهان کو سنگ سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد دهد به خشک دماغان همیشه چربوسنگ ز لطف گر به جهان در نظر کنی یک دم روان کند ز عرق صد فرات و صد جو سنگ اگر ز آب حیات تو سنگ تر گردد حیات گیرد و مشک آکند چو آهو سنگ به آبگینه این دل نظر کن از سر لطف که می طلب کند از وصل تو به جان او سنگ عصای هجر تو گویی عصای موسی بود ز هر دو چشم روان کرد آب و هر دو سنگ ز بخت من ز دل تو سدیست از آهن که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ کنون ز هجر زنم سنگ بر دلم لیکن بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ ز بس که روی نهادم به سنگ در تبریز به هر طرف دهدت خود نشانه رو سنگ نگردم از هوسش گر ببارد از سر خشم به سوی جان و دلم درشمار هر مو سنگ ولیک از کرم بینظیر شمس الدین کجاست خاک رهش را امید و مرجو سنگ دعای جانم اینست که جان فدای تو باد وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ