رامش افزای باد و نیک اختر

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
رامش افزای باد و نیک اختر

بر ملک اورمزد و شهریور


نامور میر نصر ناصر دین

بوالمظفر که عزم اوست ظفر


رویت و خلق اوست جان و خرد

عزم و توفیق او قضا و قدر


تا نبینی و نشنوی سخنش

سخت بی فایده است سمع و بصر


خشم او نام ابر برد به رزم

آتشین گشت ابر و قطره شرر


آسمان را عرض نهند همی

همت شاه مرو را جوهر


آن کف راد او چه گویی چیست

آن سخا پرور عطا گستر


روزگار ملوک را شرف است

روزی اهل فضل را دفتر


رسم او فخر و فعلش از هنر است

لفظ او دُر و خلقش از عنبر


هر کجا مهر و کین او نبود

که شناسد که چیست نفع و ضرر


عکس شمشیر او مبارز را

آتش انگیزد از میان جگر


چه ز کاغذ کنند بارانی

چه بر زخم او برند سپر


گشت آراسته به صورت او

فلک و انجم و طباع و صور


گر ز جنس فرشته هستش خلق

پس چرا خلق شد ز جنس بشر


گر به دریا رسد سیاست او

خون شود آب و خاک خاکستر


چشم حاسد که بنگرد سوی او

مژگانش بدو کشد نشتر


همه در دامن عنایت اوست

هر چه اندر همه جهان مفخر


پیش او همچو پیش باد که است

هر چه اندر جهان همه لشکر


منظر اوست مجمع همه خیر

آفرین باد بر چنین منظر


عالم است آن زمین مجلس او

هر بدستی ازو یکی کشور


وهم بر همتش از آن نرسد

که نیارد ز آفتاب گذر


جای ملک اندرین همایون صدر

روی دولت بدین همایون در


سبب جان مزاج سیرت اوست

سبب تن مزاج ماده و نر


دولت او سر است و شاهی تن

سخت ضایع بود تن بی سر


کمترین لفظ را که او گوید

دو جهان باشد اندر آن مضمر


زر از آن خلق شد عزیز بدان

که کند شاه از آن وشاح کمر


گر نباشد مدیح او به کتب

چه مدیح نکو چه هزل و هدر


همچو یاقوت کش نباشد رنگ

پس چه یاقوت باشد و چه حجر


به ازو زیر گردش گردون

رحمت ذوالجلال را چه اثر


نبودش آگهی ز آز و نیاز

کهتری را کش او بود مهتر


نه ستم باشد و نه درویشی

اندر آن شهر کاو بود داور


خاصه کردش بهشت چیز خدای

که بدان هشت دیدش اندر خور


زندگانی و ملک و نعمت و دین

پادشاهی و فضل و عدل و نظر


تا همی هم بر این نهاد که هست

زیر باشد زمین و چرخ زبر


جاودان شاه باش و کام روا

دوستان شاد و دشمنان مضطر