کودکی در پیش تابوت پدر

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
کودکی در پیش تابوت پدر زار مینالید و بر میکوفت سر کای پدر آخر کجاات میبرند تا ترا در زیر خاکی آورند میبرندت خانهای تنگ و زحیر نی درو قالی و نه در وی حصیر نی چراغی در شب و نه روز نان نه درو بوی طعام و نه نشان نی درش معمور نی بر بام راه نی یکی همسایه کو باشد پناه چشم تو که بوسهگاه خلق بود چون شود در خانهی کور و کبود خانهی بیزینهار و جای تنگ که درو نه روی میماند نه رنگ زین نسق اوصاف خانه میشمرد وز دو دیده اشک خونین میفشرد گفت جوحی با پدر ای ارجمند والله این را خانهی ما میبرند گفت جوحی را پدر ابله مشو گفت ای بابا نشانیها شنو این نشانیها که گفت او یک بیک خانهی ما راست بی تردید و شک نه حصیر و نه چراغ و نه طعام نه درش معمور و نه صحن و نه بام زین نمط دارند بر خود صد نشان لیک کی بینند آن را طاغیان خانهی آن دل که ماند بی ضیا از شعاع آفتاب کبریا تنگ و تاریکست چون جان جهود بی نوا از ذوق سلطان ودود نه در آن دل تافت نور آفتاب نه گشاد عرصه و نه فتح باب گور خوشتر از چنین دل مر ترا آخر از گور دل خود برتر آ زندهای و زندهزاد ای شوخ و شنگ دم نمیگیرد ترا زین گور تنگ یوسف وقتی و خورشید سما زین چه و زندان بر آ و رو نما یونست در بطن ماهی پخته شد مخلصش را نیست از تسبیح بد گر نبودی او مسبح بطن نون حبس و زندانش بدی تا یبعثون او بتسبیح از تن ماهی بجست چیست تسبیح آیت روز الست گر فراموشت شد آن تسبیح جان بشنو این تسبیحهای ماهیان هر که دید الله را اللهیست هر که دید آن بحر را آن ماهیست این جهان دریاست و تن ماهی و روح یونس محجوب از نور صبوح گر مسبح باشد از ماهی رهید ورنه در وی هضم گشت و ناپدید ماهیان جان درین دریا پرند تو نمیبینی که کوری ای نژند بر تو خود را میزنند آن ماهیان چشم بگشا تا ببینیشان عیان ماهیان را گر نمیبینی پدید گوش تو تسبیحشان آخر شنید صبر کردن جان تسبیحات تست صبر کن کانست تسبیح درست هیچ تسبیحی ندارد آن درج صبر کن الصبر مفتاح الفرج صبر چون پول صراط آن سو بهشت هست با هر خوب یک لالای زشت تا ز لالا میگریزی وصل نیست زانک لالا را ز شاهد فصل نیست تو چه دانی ذوق صبر ای شیشهدل خاصه صبر از بهر آن نقش چگل مرد را ذوق از غزا و کر و فر مر مخنث را بود ذوق از ذکر جز ذکر نه دین او و ذکر او سوی اسفل برد او را فکر او گر برآید تا فلک از وی مترس کو به عشق سفل آموزید درس او به سوی سفل میراند فرس گرچه سوی علو جنباند جرس از علمهای گدایان ترس چیست کان علمها لقمهی نان را رهیست