آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما آخر کجا میخوانیم گفتا برون از جان و جا از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی دل بر غریبی مینهی این کی بود شرط وفا آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله چون برنمیگردد سرت چون دل نمیجوشد تو را بانگ شتربان و جرس مینشنود از پیش و پس ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بیهوش ما نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا