رفت درویشی ز شهر طالقان
از کتاب: مثنوی معنوی
، مثنوی
رفت درویشی ز شهر طالقان
بهر صیت بوالحسین خارقان
کوهها ببرید و وادی دراز
بهر دید شیخ با صدق و نیاز
آنچ در ره دید از رنج و ستم
گرچه در خوردست کوته میکنم
چون به مقصد آمد از ره آن جوان
خانهی آن شاه را جست او نشان
چون به صد حرمت بزد حلقهی درش
زن برون کرد از در خانه سرش
که چه میخواهی بگو ای ذوالکرم
ژگفت بر قصد زیارت آمدم
خندهای زد زن که خهخه ریش بین
این سفرگیری و این تشویش بین
خود ترا کاری نبود آن جایگاه
که به بیهوده کنی این عزم راه
اشتهای گولگردی آمدت
یا ملولی وطن غالب شدت
یا مگر دیوت دو شاخه بر نهاد
بر تو وسواس سفر را در گشاد
گفت نافرجام و فحش و دمدمه
من نتوانم باز گفتن آن همه
از مثل وز ریشخند بیحساب
آن مرید افتاد از غم در نشیب