خرس هم از اژدها چون وا رهید

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
خرس هم از اژدها چون وا رهید وآن کرم زان مرد مردانه بدید چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار شد ملازم در پی آن بردبار آن مسلمان سر نهاد از خستگی خرس حارس گشت از دلبستگی آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست ای برادر مر ترا این خرس کیست قصه وا گفت و حدیث اژدها گفت بر خرسی منه دل ابلها دوستی ابله بتر از دشمنیست او بهر حیله که دانی راندنیست گفت والله از حسودی گفت این ورنه خرسی چه نگری این مهر بین گفت مهر ابلهان عشوهده است این حسودی من از مهرش به است هی بیا با من بران این خرس را خرس را مگزین مهل همجنس را گفت رو رو کار خود کن ای حسود گفت کارم این بد و رزقت نبود من کم از خرسی نباشم ای شریف ترک او کن تا منت باشم حریف بر تو دل میلرزدم ز اندیشهای با چنین خرسی مرو در بیشهای این دلم هرگز نلرزید از گزاف نور حقست این نه دعوی و نه لاف ممنم ینظر بنور الله شده هان و هان بگریز ازین آتشکده این همه گفت و به گوشش در نرفت بدگمانی مرد سدیست زفت دست او بگرفت و دست از وی کشید گفت رفتم چون نهای یار رشید گفت رو بر من تو غمخواره مباش بوالفضولا معرفت کمتر تراش باز گفتش من عدوی تو نیم لطف باشد گر بیابی در پیم گفت خوابستم مرا بگذار و رو گفت آخر یار را منقاد شو تا بخسپی در پناه عاقلی در جوار دوستی صاحبدلی در خیال افتاد مرد از جد او خشمگین شد زود گردانید رو کین مگر قصد من آمد خونیست یا طمع دارد گدا و تونیست یا گرو بستست با یاران بدین که بترساند مرا زین همنشین خود نیامد هیچ از خبث سرش یک گمان نیک اندر خاطرش ظن نیکش جملگی بر خرس بود او مگر مر خرس را همجنس بود عاقلی را از سگی تهمت نهاد خرس را دانست اهل مهر و داد