گفت آن درویش ای دانای راز
از کتاب: مثنوی معنوی
، مثنوی
گفت آن درویش ای دانای راز
از پی این گنج کردم یاوهتاز
دیو حرص و آز و مستعجل تگی
نی تانی جست و نی آهستگی
من ز دیگی لقمهای نندوختم
کف سیه کردم دهان را سوختم
خود نگفتم چون درین ناموقنم
زان گرهزن این گره را حل کنم
قول حق را هم ز حق تفسیر جو
هین مگو ژاژ از گمان ای سخترو
آن گره کو زد همو بگشایدش
مهره کو انداخت او بربایدش
گرچه آسانت نمود آن سان سخن
کی بود آسان رموز من لدن
گفت یا رب توبه کردم زین شتاب
چون تو در بستی تو کن هم فتح باب
بر سر خرقه شدن بار دگر
در دعا کردن بدم هم بیهنر
کو هنر کو من کجا دل مستوی
این همه عکس توست و خود توی
هر شبی تدبیر و فرهنگم به خواب
همچو کشتی غرقه میگردد ز آب
خود نه من میمانم و نه آن هنر
تن چو مرداری فتاده بیخبر
تا سحر جمله شب آن شاه علی
خود همیگوید الستی و بلی
کو بلیگو جمله را سیلاب برد
یا نهنگی خورد کل را کرد و مرد
صبحدم چون تیغ گوهردار خود
از نیام ظلمت شب بر کند
آفتاب شرق شب را طی کند
از نهنگ آن خوردهها را قی کند
رسته چون یونس ز معدهی آن نهنگ
منتشر گردیم اندر بو و رنگ
خلق چون یونس مسبح آمدند
کاندر آن ظلمات پر راحت شدند
هر یکی گوید به هنگام سحر
چون ز بطن حوت شب آید به در
کای کریمی که در آن لیل وحش
گنج رحمت بنهی و چندین چشش
چشم تیز و گوش تازه تن سبک
از شب همچون نهنگ ذوالحبک
از مقامات وحشرو زین سپس
هیچ نگریزیم ما با چون تو کس
موسی آن را نار دید و نور بود
زنگیی دیدیم شب را حور بود
بعد ازین ما دیده خواهیم از تو بس
تا نپوشد بحر را خاشاک و خس
ساحران را چشم چون رست از عمی
کفزنان بودند بیاین دست و پا
چشمبند خلق جز اسباب نیست
هر که لرزد بر سبب ز اصحاب نیست
لیک حق اصحابنا اصحاب را
در گشاد و برد تا صدر سرا
با کفش نامستحق و مستحق
معتقان رحمتاند از بند رق
در عدم ما مستحقان کی بدیم
که برین جان و برین دانش زدیم
ای بکرده یار هر اغیار را
وی بداده خلعت گل خار را
خاک ما را ثانیا پالیز کن
هیچ نی را بار دیگر چیز کن
این دعا تو امر کردی ز ابتدا
ورنه خاکی را چه زهرهی این بدی
چون دعامان امر کردی ای عجاب
این دعای خویش را کن مستجاب
شب شکسته کشتی فهم و حواس
نه امیدی مانده نه خوف و نه یاس
برده در دریای رحمت ایزدم
تا ز چه فن پر کند بفرستدم
آن یکی را کرده پر نور جلال
وآن دگر را کرده پر وهم و خیال
گر بخویشم هیچ رای و فن بدی
رای و تدبیرم به حکم من بدی
شب نرفتی هوش بیفرمان من
زیر دام من بدی مرغان من
بودمی آگه ز منزلهای جان
وقت خواب و بیهشی و امتحان
چون کفم زین حل و عقد او تهیست
ای عجب این معجبی من ز کیست
دیده را نادیده خود انگاشتم
باز زنبیل دعا برداشتم
چون الف چیزی ندارم ای کریم
جز دلی دلتنگتر از چشم میم
این الف وین میم ام بود ماست
میم ام تنگست الف زو نر گداست
آن الف چیزی ندارد غافلیست
میم دلتنگ آن زمان عاقلیست
در زمان بیهشی خود هیچ من
در زمان هوش اندر پیچ من
هیچ دیگر بر چنین هیچی منه
نام دولت بر چنین پیچی منه
خود ندارم هیچ به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا
در ندارم هم تو داراییم کن
رنج دیدم راحتافزاییم کن
هم در آب دیده عریان بیستم
بر در تو چونک دیده نیستم
آب دیدهی بندهی بیدیده را
سبزهای بخش و نباتی زین چرا
ور نمانم آب آبم ده ز عین
همچو عینین نبی هطالتین
او چو آب دیده جست از جود حق
با چنان اقبال و اجلال و سبق
چون نباشم ز اشک خون باریکریس
من تهیدست قصور کاسهلیس
چون چنان چشم اشک را مفتون بود
اشک من باید که صد جیحون بود
قطرهای زان زین دو صد جیحون به است
که بدان یک قطره انس و جن برست
چونک باران جست آن روضهی بهشت
چون نجوید آب شورهخاک زشت
ای اخی دست از دعا کردن مدار
با اجابت یا رد اویت چه کار
نان که سد و مانع این آب بود
دست از آن نان میبباید شست زود
خویش را موزون و چست و سخته کن
ز آب دیده نان خود را پخته کن