مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد که بیعنایت جان باغ چون لحد باشد چه ریشه برکنی از غصه و پشیمانی چو ریش عقل تو در دست کالبد باشد بکن مجاهده با نفس و جنگ ریشاریش که صلح را ز چنین جنگها مدد باشد وگر گریز کنی همچو آهو از کف شیر ز تو گریزد آن ماه بر اسد باشد نه گوش تو سخن یار مهربان شنود نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد باشد گذر ز ناز و ملولی که ناز آن تو نیست که آن وظیفه آن یار ماه خد باشد چه ظلم کردم بر حسن او که مه گفتم صد آفتاب و فلک را بر او حسد باشد خموش باش و مگو ریگ را شمار مکن شمار چون کنی آن را که بیعدد باشد