جان خراباتی و عمر بهار

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
جان خراباتی و عمر بهار هین که بشد عمر چنین هوشیار جان و جهان جان مرا دست گیر چشم جهان حرف مرا گوش دار صورت دل آمد و پیشم نشست بسته سر و خسته و بیماروار دست مرا بر سر خود مینهاد کای به غم دوست مرا دست یار درد سرم نیست ز صفرا و تب از می عشقست سرم پرخمار این همه شیوهست مرادش توی ای شکرت کرده دلم را شکار جان من از ناله چو طنبور شد حال دلم بشنو از آواز تار