به شکرخنده اگر میببرد جان مرا

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
به شکرخنده اگر میببرد جان مرا متع الله فوادی بحبیبی ابدا جانم آن لحظه بخندد که ویش قبض کند انما یوم اجزای اذا اسکرها مغز هر ذره چو از روزن او مست شود سبحت راقصه عز حبیبی و علا چونک از خوردن باده همگی باده شوم انا نقل و مدام فاشربانی و کلا هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا خم سرکه دگرست و خم دوشاب دگر کان فی خابیه الروح نبیذ فغلی چون بخسپد خم باده پی آن میجوشد انما القهوه تغلی لشرور و دما می منم خود که نمیگنجم در خم جهان برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا می مرده چه خوری هین تو مرا خور که میم انا زق ملت فیه شراب و سقا وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا