از غبارم هرچه بالا میکشد
از کتاب: کلیات بیدل ۱/۴ غزلیات (نسخهٔ کابل)
، فصل غزلیات
، غزل
از غبارم هرچه بالا میکشد
سرمه درچشم ثریا میکشد
بسکه مد وحشت شوقم رساست
فکر امروزم به فردا میکشد
تا خرد باقی ست صحرای جنون
دامن از آلایش ما میکشد
خوابناکان میرمند از آگهی
سایه ازخورشید خود را میکشد
سخت بیرنگ است نقش مدعا
عالمی تصویر عنقا میکشد
خون دل بی پرده است از انفعال
سرنگونی میز مینا میکشد
عقل گو خون شو که تفتیش جنون
یک جهان شور از نفس وامی کشد
ما گرانجانان ز خود وامی کشیم
کوه از دامن اگر پا میکشد
تر زبانی خفت عقل ست و بس
صد شکست از موج دریا میکشد
محمل رنگ از شکستن بسته اند
بسکه بار درد دلها میکشد
عالمی را میبرد حسرت فرو
این نهنگ تشنه دریا میکشد
زرپرستی میکند دل را سیاه
آخر این صفرا به سودا میکشد
بار ما بیدل به دوش عاجزی ست
سایه را افتادگی ها میکشد