از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن ای سرفراز مردی مردانه بر سرش زن چون آتش آر حمله کو هیزم است جمله از آتش دل خود در خشک و در ترش زن گر بحر با تو کوشد در کین تو بجوشد آتش کن آب او را در در و گوهرش زن هر تیر کز تو پرد هفت آسمان بدرد ای قاب قوس تیری بر پشت اسپرش زن هر کس که بیسر آید تو دست بر سرش نه و آن کس که باسر آید تو زخم خنجرش زن جانی که برفروزد در عشق تو بسوزد خواهی که تازه گردد در حوض کوثرش زن از لعل می فروشت سرمست کن جهان را بستان ز زهره چنگش بر جام و ساغرش زن ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید از جذب نور ایمان در جان کافرش زن