تا یکی مهمان در آمد وقت شب

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
تا یکی مهمان در آمد وقت شب کو شنیده بود آن صیت عجب از برای آزمون میآزمود زانک بس مردانه و جان سیر بود گفت کم گیرم سر و اشکمبهای رفته گیر از گنج جان یک حبهای صورت تن گو برو من کیستم نقش کم ناید چو من باقیستم چون نفخت بودم از لطف خدا نفخ حق باشم ز نای تن جدا تا نیفتد بانگ نفخش این طرف تا رهد آن گوهر از تنگین صدف چون تمنوا موت گفت ای صادقین صادقم جان را برافشانم برین