بیا بیا که تو از نادرات ایامی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
بیا بیا که تو از نادرات ایامی برادری پدری مادری دلارامی به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد گزاف نیست برادر چنین نکونامی تو فضل و رحمت حقی که هر که در تو گریخت قبول می کنیش با کژی و با خامی همیزیم به ستیزه و این هم از گولیست که تا مرا نکشی ای هوس نیارامی به هیچ نقش نگنجی ولیک تقدیرا اگر به نقش درآیی عجب گل اندامی گهی فراق نمایی و چاره آموزی گهی رسول فرستی و جان پیغامی درون روزن دل چون فتاد شعله شمع بداند این دل شب رو که بر سر بامی مرادم آنک شود سایه و آفتاب یکی که تا ز عشق نمایم تمام خوش کامی محال جوی و محالم بدین گناه مرا قبول مینکند هیچ عالم و عامی تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی برو برو که مرید عقول و احلامی اگر ز خسرو جانها حلاوتی یابی محال هر دو جهان را چو من درآشامی ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی مکاشفی تو بخوان خدا نه اوهامی برآ ز مشرق تبریز شمس دین بخرام که بر ممالک هر دو جهان چو بهرامی