مستی ده و هستی دهای غمزه خماره

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
مستی ده و هستی دهای غمزه خماره تو دلبر و استادی ما عاشق و این کاره ما بر سر هر پشته گم کرده سر رشته بیچاره تو گشته تو چاره بیچاره صد چشمه بجوشانی در سینه چون مرمر ای آب روان کرده از مرمر و از خاره ای سنگ سیه را تو کرده مدد دیده وی از پس نومیدی بشکفته گل از ساره ای نور روان کرده از پیه دو چشم ما و اندیشه روان کرده از خون دل پاره