دلیل شوق طلب گر جهان بود رهزن
دلیل شوق طلب گر جهان بود رهزن
بکوی عشق گریزار فلک شود دشمن
بتاب رشتهٔ آهی به پیچ و تاب جنون
دگر کمند توجه ببام ناز افگن
بسیل جرعه ئی از التفات ساقی عشق
بنای تقوی سالوس را بهم بر زن
ز عشق آینه گل میکند درشتی طبع
ز شعله چشمهٔ دیدار میشود آهن
مراد مزرع هستی حصول تخم دلی است
تو یک جهان خس و خاشاک کرده ئی خرمن
مخواه طینت آزاد پای بند امل
هجوم شعلهٔ شوقی بدود وهم متن
بهار فرصت هستی غنیمت است اینجا
بر آتش طلبت نیست جز نفس دامن
چو جمع گشت دلت حسرت طپش تاکی
گهر بدست تو آمد دگر بسنگ مزن
چو محوه جلوه شدی ساز گریه پر بیجاست
چراغ حیرت و آنگه تهیهٔ روغن
و گر بدل چو صدف یافتی سراغ گهر
به پیچ پای بدامن به بند لب ز سخن
بشکوه کلفت دلهای دوستان مپسند
ببانگ زاغ مکن تیره روزگار چمن
ز خط جادهٔ تسلیم سر مکش زنهار
بگمرهی مو از گام اختیار زدن
بفکر پنبه متن داغ عشق اگر داری
مبند بررخ خورشید دیدهٔ رو زن
وطن بخاک فنا کن چو شمع کاتش عشق
درین لباس دهد نور زندگی بکفن
زبان شعلهٔ خاموش این نوا دارد
که نیست جز کف خاکستر خودت مامن
اگر بملک یقین ذوق سلطنت باشد
بزن عساکر و هم و خیال را گردن
نوای محفل کثرت ز ساز وحدت دان
بخواب جهل مرو از افسانهٔ تو ومن
بوضع مستی و آشفتگی نمایان شو
ولی چو سلسلهٔ زلف فارغ از شیون
بود که برتو گشایند روزی از رهٔ فضل
ز سعی دست مدار و در طلب میزن
اگر مشاهدهٔ نور عشق میخواهی
بنه کلیم صفت سر بوادی ایمن
بنای کعبهٔ دل در شکست حرص و هواست
خلیل سان بشکن کار خانهٔ آذر