آنها که لاف افسر و اورنگ میزنند
از کتاب: کلیات بیدل ۱/۴ غزلیات (نسخهٔ کابل)
، فصل غزلیات
، غزل
آنها که لاف افسر و اورنگ میزنند
در بام هم سری ست که برسنگ میزنند
جمعی که پا به منزل و فرسنگ میزنند
در یاد دامن تو به دل چنگ میزنند
چون من کسی مباد نم اندود انفعال
کز عکس نامم آینه ها رنگ میزنند
در باغ اعتبارکه ناموس رنگ و بوست
رندان ز خنده گل به سر ننگ میزنند
گردون حریف داغ محبت نمی شود
این خیمه در فضای دل تنگ میزنند
یاران چو گردباد که جوشد ز طرف دشت
دامن به زیر پا به هوا چنگ میزنند
طاووس ما خجالت اظهار میکشد
زین حلقه ها که بر در نیرنگ میزنند
ما را به گرد کلفت ازین بزم رفتن است
آئینه ها قدم به ره زنگ میزنند
زین رهروان کراست سر و برگ جستجو
گامی به زحمت قدم لنگ میزنند
گاهی به کعبه میروم و گه به سوی دیر
دیوانه ام ز هر طرفم سنگ میزنند
بی پرده نیست صورت تحقیق کس هنوز
آثار خامه ای ست که در رنگ میزنند
بیدل به طاق ابروی وهمی ست جام خلق
چندانکه هوش کارکند سنگ میزنند