دید پیغامبر یکی جوقی اسیر

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
دید پیغامبر یکی جوقی اسیر که همیبردند و ایشان در نفیر دیدشان در بند آن آگاه شیر می نظر کردند در وی زیر زیر تا همی خایید هر یک از غضب بر رسول صدق دندانها و لب زهره نه با آن غضب که دم زنند زانک در زنجیر قهر دهمنند میکشاندشان موکل سوی شهر میبرد از کافرستانشان به قهر نه فدایی میستاند نه زری نه شفاعت میرسد از سروری رحمت عالم همیگویند و او عالمی را میبرد حلق و گلو با هزار انکار میرفتند راه زیر لب طعنهزنان بر کار شاه چارهها کردیم و اینجا چاره نیست خود دل این مرد کم از خاره نیست ما هزاران مرد شیر الپ ارسلان با دو سه عریان سست نیمجان این چنین درماندهایم از کژرویست یا ز اخترهاست یا خود جادویست بخت ما را بر درید آن بخت او تخت ما شد سرنگون از تخت او کار او از جادوی گر گشت زفت جادوی کردیم ما هم چون نرفت