ای بداده دیدههای خلق را حیرانیی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
ای بداده دیدههای خلق را حیرانیی وی ز لشکرهای عشقت هر طرف ویرانیی ای مبارک چاشتگاهی کفتاب روی تو عالم دل را کند اندر صفا نورانیی دم به دم خط میدهد جانها که ما بنده توایم ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی تا چه میبینند جانها هر دمی در روی تو وز چه باشد هر زمانیشان چنین رقصانیی از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند وز چه هر روزی بودشان بر درت دربانیی این چه جام است این که گردان کردهای بر جانها آب حیوان است این یا آتشی روحانیی این چه سر گفتی تو با دلها که خصم جان شدند این چه دادی درد را تا میکند درمانیی روستایی را چه آموزید نور عشق تو تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانیی شمس تبریزی فروکن سر از این قصر بلند تا بقایی دیده آید در جهان فانیی