تشنه خویش کن مده آبم

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
تشنه خویش کن مده آبم عاشق خویش کن ببر خوابم تا شب و روز در نماز آیم ای خیال خوش تو محرابم گر خیال تو در فنا یابم در زمان سوی مرگ بشتابم بر امید خیال گوهر تو جاذب هر مسی چو قلابم بر امید مسبب الاسباب رهزن کاروان اسبابم رحمتی آر و پادشاهی کن کاین فراق تو بر نمیتابم زان همیگردم و همینالم که بر آب حیات دولابم زان چو روزن گشادهام دل و چشم که تویی آفتاب و مهتابم آن زمانی که نام تو شنوم مست گردند نام و القابم آن زمانی که آتش تو رسد بجهد این دل چو سیمابم بس کن از گفت کز غبار سخن خود سخن بخش را نمییابم