بیا با هم سخن از جان بگوییم
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
بیا با هم سخن از جان بگوییم
ز گوش و چشمها پنهان بگوییم
چو گلشن بیلب و دندان بخندیم
چو فکرت بیلب و دندان بگوییم
به سان عقل اول سر عالم
دهان بربسته تا پایان بگوییم
سخندانان چو مشرف بر دهانند
برون از خرگه ایشان بگوییم
کسی با خود سخن پیدا نگوید
اگر جمله یکیم آن سان بگوییم
تو با دست تو چون گویی که برگیر
چو همدستیم از آن دستان بگوییم
بداند دست و پا از جنبش دل
دهان ساکن دل جنبان بگوییم
بداند ذره ذره امر تقدیر
اگر خواهی مثال آن بگوییم