دوش خوابی دیدهام خود عاشقان را خواب کو
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
دوش خوابی دیدهام خود عاشقان را خواب کو
کاندرون کعبه میجستم که آن محراب کو
کعبه جانها نه آن کعبه که چون آن جا رسی
در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو
بلک بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو
نور گیرد جمله عالم لیک جان را تاب کو
خانقاهش جمله از نور است فرشش علم و عقل
صوفیانش بیسر و پا غلبه قبقاب کو
تاج و تختی کاندرون داری نهان ای نیکبخت
در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو
در میان باغ حسنش میپر ای مرغ ضمیر
کایمن آباد است آن جا دام یا مضراب کو
در درون عاریتهای تن تو بخششی است
در میان جان طلب کان بخشش وهاب کو
در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان
چون رسیدم در طناب خود کنون اطناب کو
چون برون رفتی ز گل زود آمدی در باغ دل
پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو
چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان
جز گل و ریحان و لاله و چشمههای آب کو
چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد
پس چرا گویی جمال فاتح الابواب کو
ای فقیه از بهر لله علم عشق آموز تو
ز آنک بعد از مرگ حل و حرمت و ایجاب کو
چون به وقت رنج و محنت زود مییابی درش
بازگویی او کجا درگاه او را باب کو
باش تا موج وصالش دررباید مر تو را
غیب گردی پس بگویی عالم اسباب کو
ار چه خط این بوابت هوس شد در رقاع
رقعه عشقش بخوان بنمایدت بواب کو
هر کسی را نایب حق تا نگویی زینهار
در بساط قاضی آ آنگه ببین نواب کو
تا نمالی گوش خود را خلق بینی کار و بار
چون بمالی چشم خود را گویی آن را تاب کو
در خرابات حقیقت پیش مستان خراب
در چنان صافی نبینی درد و خس و انساب کو
در حساب فانیی عمرت تلف شد بیحساب
در صفای یار بنگر شبهت حساب کو
چون میت پردل کند در بحر دل غوطی خوری
این ترانه میزنی کاین بحر را پایاب کو