پر ده آن جام می را ساقیا بار دیگر
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
پر ده آن جام می را ساقیا بار دیگر
نیست در دین و دنیا همچو تو یار دیگر
کفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت
جز تماشای رویت پیشه و کار دیگر
تا تو آن رخ نمودی عقل و ایمان ربودی
هست منصور جان را هر طرف دار دیگر
جان ز تو گشت شیدا دل ز تو گشت دریا
کی کند التفاتی دل به دلدار دیگر
جز به بغداد کویت یا خوش آباد رویت
نیست هر دم فلک را جز که پیکار دیگر
در خرابات مردان جام جانست گردان
نیست مانند ایشان هیچ خمار دیگر
همتی دار عالی کان شه لاابالی
غیر انبار دنیا دارد انبار دیگر
پارهای چون برانی اندر این ره بدانی
غیر این گلستانها باغ و گلزار دیگر
پا به مردی فشردی سر سلامت ببردی
رفت دستار بستان شصت دستار دیگر
دل مرا برد ناگه سوی آن شهره خرگه
من گرفتار گشتم دل گرفتار دیگر
روز چون عذر آری شب سر خواب خاری
پای ما تا چه گردد هر دم از خار دیگر
جز که در عشق صانع عمر هرزهست و ضایع
ژاژ دان در طریقت فعل و گفتار دیگر
بخت اینست و دولت عیش اینست و عشرت
کو جز این عشق و سودا سود و بازار دیگر
گفتمش دل ببردی تا کجاها سپردی
گفت نی من نبردم برد عیار دیگر
گفتمش من نترسم من هم از دل بپرسم
دل بگوید نماند شک و انکار دیگر
راستی گوی ای جان عاشقان را مرنجان
جز تو در دلربایان کو دل افشار دیگر
چون کمالات فانی هستشان این امانی
که به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر
پس کمالات آن را کو نگارد جهان را
چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر
بحر از این روی جوشد مرغ از این رو خروشد
تا در این دام افتد هر دم آشکار دیگر
چون خدا این جهان را کرد چون گنج پیدا
هر سری پر ز سودا دارد اظهار دیگر
هر کجا خوش نگاری روز و شب بیقراری
جوید او حسن خود را نوخریدار دیگر
هر کجا ماه رویی هر کجا مشک بویی
مشتری وار جوید عاشقی زار دیگر
این نفس مست اویم روز دیگر بگویم
هم بر این پرده تر با تو اسرار دیگر
بس کن و طبل کم زن کاندر این باغ و گلشن
هست پهلوی طبلت بیست نعار دیگر