هین کژ و راست میروی باز چه خوردهای بگو

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
هین کژ و راست میروی باز چه خوردهای بگو مست و خراب میروی خانه به خانه کو به کو با کی حریف بودهای بوسه ز کی ربودهای زلف که را گشودهای حلقه به حلقه مو به مو نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی خفیه روی چو ماهیان حوض به حوض جو به جو راست بگو به جان تو ای دل و جانم آن تو ای دل همچو شیشهام خورده میت کدو کدو راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو در طلبم خیال تو دوش میان انجمن مینشناخت بنده را مینگریست رو به رو چون بشناخت بنده را بنده کژرونده را گفت بیا به خانه هی چند روی تو سو به سو عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو گفتمش ای رسول جان ای سبب نزول جان ز آنک تو خوردهای بده چند عتاب و گفت و گو گفت شرارهای از آن گر ببری سوی دهان حلق و دهان بسوزدت بانگ زنی گلو گلو لقمه هر خورنده را درخور او دهد خدا آنچ گلو بگیردت حرص مکن مجو مجو گفتم کو شراب جان ای دل و جان فدای آن من نهام از شتردلان تا برمم به های و هو حلق و گلوبریده با کو برمد از این ابا هر کی بلنگد او از این هست مرا عدو عدو دست کز آن تهی بود گر چه شهنشهی بود دست بریدهای بود مانده به دیر بر سمو خامش باش و معتمد محرم راز نیک و بد آنک نیازمودیش راز مگو به پیش او