آن عجز شهیدم که به صد رنگ تپیدن
آن عجز شهیدم که به صد رنگ تپیدن
خونم نزند دست به دامان چکیدن
بی وضع رضا بهره ز هستی نتوان برد
از خاک که چیده ست گهر جز به خمیدن
دندان طمع تیز مکن بر هوس گنج
از مو ج چه حرفست لب بحرگزیدن
وحشت نسبان درگرو خانه نباشند
مانع نشود چشم نگه را ز رمیدن
از دل به خیال آنهمه مغرور مباشید
تاکی گل عکس از چمن آینه چیدن
هر جاست سری نیست گریزش زگریبان
در چاه میفتید ز رفعت طلبیدن
تاکی چو نگه در هوس آباد تخیل
یک رشتهٔ موهوم به صد رنگ تنیدن
سر رشتهٔ وصلش زکف جهد برون ست
کس پیش ره عمر نگیرد به دویدن
طاووس من و داغ فسردن چه خیالست
بر بال وپرم دوخته صد چشم پریدن
کس مانع جولان ره عجز نگردد
نتوان قدم سایه به شمشیر بریدن
آن فاخته ام کز تپش سعی جنونم
از طوق چو زنجیر توان ناله شنیدن
گر نشئهٔ نیرنگ تماشای تو این است
از حیرت آئینه توان باده کشیدن
حیرت به دلم جرات انداز تپش سوخت
چون گوهر ازین قطره چکیده ست چکیدن
ابنای زمان منفعل چین جبین اند
بیدل ثمر عطسه دهد سرکه چشیدن