ای شکسته زلف یار از بس که تو دستان کنی
از کتاب: دیوان عنصری بلخی
، بخش قصاید
، قصیده
ای شکسته زلف یار از بس که تو دستان کنی
دست دست توست اگر با ساحران پیمان کنی
گاه بر ماه دو هفته گرد مشک آری پدید
گاه مر خورشید را در غالیه پنهان کنی
سامری از ساحری بر زرّ گوساله نکرد
نیم از آن هرگز که تو با عارض جانان کنی
هم زره پوشی و هم چوگان زنی بر ارغوان
خویشتن را گه زره سازی و گه چوگان کنی
بشکنی بر خویشتن تا نرخ عنبر بشکنی
خویشتن لرزان کنی تا نرخ مشک ارزان کنی
نیستی دیوانه بر آتش چرا غلتی همی
نیستی پروانه گرد شمع چون جولان کنی
چون بخواهی گشت گردشگاه تو دیبا بود
چون بخواهی خفت بستر لاله ی نعمان کنی
دل نگهدار ای تن از دردش که دل باید تو را
تا ثنای کدخدای کشور ایران کنی
خواجه بوالقاسم عمید سید آن کز نعت او
شعرهای عنصری پر لؤلؤ و مرجان کنی
عادلی کز بس بزرگی و تمام و عدل او
عار دارد گر حدیث عدل نوشروان کنی
اصل فرمان دادن اندر طاعت و فرمان اوست
بر جهان فرماندهی گر خواجه را فرمان کنی
ای خداوندی که گر بی کام تو گردد فلک
آرزوی خویش را تو بر فلک تاوان کنی
مرد ره یابد به شعر از نعمت و احسان تو
تو ز بس احسان کنی مداح را حسان کنی
وعده را نیسان نباشد جایز اندر طبع تو
ور وعیدی کرد باید ساعتی نسیان کنی
از نجوم آسمان چاکر فزون بینم تو را
گاه آن آمد که تو بر آسمان دیوان کنی
از درازی دست و فرمان رونده مر تو را
دست بر کیوان رسد گر دست بر کیوان کنی
تا بدید ایوان تو کیوان همی جوید شرف
ز آرزوی اینکه او را شرفه ی ایوان کنی
ز آرزوی آنکه بوسد پای تو حور بهشت
خواهدی کز روی او را نقش شادروان کنی
گرچه سندان را کنی چون موم زیر عزم خویش
موم را در زیر حزم خویش چون سندان کنی
این جهان چون نامه بنوردد همی در دست تو
تا مگر بر نامه نام خویش را عنوان کنی
گر نه خورشیدی چرا خیره شود دیده ز تو
ور نه جانی پس چرا اوصاف را حیران کنی
نیستی خورشید و داری کار خورشید از کرم
نیستی جان و همی از لفظ کار جان کنی
گنج پردازی همی تا رنج برداری ز خلق
رنج برداری همی تا عالم آبادان کنی
آن سرشکی تو که از رخ ها بشویی گرد غم
وان پزشکی تو که درد آز را درمان کنی
گر چو ابراهیم در آذر بود مداح تو
چون دعای مستجاب آذر برو ریحان کنی
ور به دریا برگذاری تو سموم قهر خویش
ماهیان را زیر آب اندر همه بریان کنی
از دو برهان دو پیغمبر تو را بینم نصیب
این دو بینم شغل تو گر این کنی ور آن کنی
از عطا تو معجز عیسی بن مریم کنی
از قلم تو معجز موسی بن عمران کنی
بر صدف باری غریب آورده ای زیرا که او
گوهر از باران کند تو گوهر از قطران کنی
از خردمندان که بر درگاه تو گرد آمدند
تربت حضرت همی چون تربت یونان کنی
چون خرد بر هر چه روحانی همی واقف شوی
چون فلک بر هرچه جسمانی همی دوران کنی
گر بخواهی از درستی وز عین اعتقاد
کفر گیتی را به ایمایی همه ایمان کنی
حمد خلق از بهر خشنودی توست اندر جهان
تو همی جهد از پی خشنودی یزدان کنی
تا جهان باقی بود بادت بقا تا علم را
پایه بفزایی و کار ملک را سامان کنی
اورمزد عید فرخ باد تا بر بدسگال
روز او نیران کنی و دلش را بریان کنی
گوسفند و گاو و اشتر مردمان قربان کنند
باز تو آز و نیاز و جهل را قربانی کنی