منقش عالمی فردوس کردار

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده

منقش عالمی فردوس کردار

نه فرخار و همه پر نقش فرخار


هواش از طلعت ماهان پر از نور

زمینش از بوسه ی شاهان پر آثار


بتانی اندرو کز خط خوبان

به گرد عارض و رخشنده رخسار


بدان ماند که زاغانند و دارند

گل اندر چنگل و لاله به منقار


به چهر و غمزه نقاشند و جادو

ز رنگ و بوی بزازند و عطار


شب بر گشته شان را روز معدن

گل نورسته شان را غالیه یار


گهی اندر کشد لاله به سنبل

گهی سنبل به روی لاله انبار


از ایشان هر یکی همچون درختی

که سیمش اصل باشد ارغوان بار


چو چرخ روز باشد روز رامش

چو برج روز باشد وقت پیکار


گروهی را کمر شمشیر زرین

در او یاقوت رمانی پدیدار


ز زر و سیم بر کردار پروین


به خون دیده ی عشاق ماند

چکیده بر رخ زرین ز تیمار


دوالش نیمه ی نار است و زرّش

بسان نار و گوهر دانه ی نار


صف پیلانش اندر ساز زرین

چو کوهی برگرفته زعفران بار


به برق آراسته میغند و دارند

به گرد موج دریا شعله ی نار


چو مارانند خرطوم از بد و نیک

بود زرّین پشیزه بر تن مار


به زخم پای ایشان کوه دشت است

به زخم یشک ایشان دشت شد یار


به هیجا میغ رنگ و تیغ دندان

به صحرا کوه جسم و باد رفتار


چه جایست این مگر میدان سلطان

خداوند زمانه شاه سیار


یمین دولت و دین را نگهبان

امین ملت و بر ملک سالار


زمان را مایه ی نیکی و رحمت

زمین را سایه ی اقبال و دادار


ز عشق جود مایل سوی سائل

ز حرص عفو عاشق بر گنهکار


شجاعت را دل پاکش مثالست

سخاوت را کف رادش نمودار


جهانداری بر او گشته است روشن

جوانمردی ازو گشته است بیدار


جهان پر مهر دینار است ازیرا

که نام اوست نقش مهر دینار


نماند اندر جهان گویا زبانی

به فضل و فخر او ناداده اقرار


اگر گویی که خشم شاه و آتش

دو لفظند از یکی معنی به تکرار


وگر گویی که کف شاه و دریا

دو ره باشد به یک منزل به هنجار


بود مر حمله ی مردان او را

به گونه بسته و نابسته دیوار


بود مر حزم بدخواهان او را

به یکسان گشته و ناگشته پرگار


کسی کاو تیغ شه بیند برهنه

به چشم اندر بگردد دیده اش افگار


همی در باغ های دشمنانش

به جای برگ روید مرگ از اشجار


همی در شهرهای حاسدانش

به جای آب نار آید در انهار


اگر چه گنج را مقدار رنج است

به رنج او ندارد گنج مقدار


اگر چه علم را معیار عقل است

ندارد علم او را عقل معیار


بسا لشکر کشا کاید به رزمش

ز عجب آسان گرفته کار دشوار


بیو بارد عدو را پشت و سینه

چو بگشاید خدنگ خصم او بار


سلاحش پرّ و گنجش بیکرانه

سپاهش بی حد و پیلانش بسیار


ز عکس تیغ او افلاک پر نور

ز گرد لشکرش آفاق پر قار


ز رزم بندگانش بر قضا جور

ز سمّ مرکبانش بر زمین بار


بسان کارزار آراسته بأس

بسان روزگار آموخته کار


ازیشان هر یکی ببری بلاجوی

سر شمشیرشان ابر بلابار


چو روی شاه دید از هیبت او

هزیمت شد گرفته دامن غار


میان کامش اندر باد آذر

میان چشمش اندر ابر آذار


به جای روی سوی رزم پشتش

به جای عقل اندر مغز مسمار


چو تشنه آب را  از بیم و از رنج

هلاک خویش را گشته خریدار


ایا شاه همه شاهان گیتی

فزود از قدر تو قانون افکار


جهان دانی تو سرّ خلق گویی

بر اندیشه تویی واقف بر اسرار


همه پیتی به یک ذره نسنجد

به سر مدح تو در میزان اشجار


اگر نه گفتنی بودی مدیحت

نبودی فضل مردم را به گفتار


تو ای شاه ار ز جنس مردمانی

بود یاقوت نیز از جنس احجار


همی تا بر فلک اختر بتابد

بجنبد بر زمین سیار و طیار


هوا از ابر نم بیند ز دریا

نما را مایه بخشد ابر از امطار


همیشه عید بادت روز نوروز

همی تا تازه باشد عید مختار