زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست از دور ببینی تو مرا شخص رونده آن شخص خیالست ولی غیر عدم نیست پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست اما نه چنین جان که بجز غصه و غم نیست من بیمن و تو بیتو درآییم در این جو زیرا که در این خشک بجز ظلم و ستم نیست این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد کو آب حیاتست و بجز لطف و کرم نیست