نیست بجز دوام جان ز اهل دلان روایتی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
نیست بجز دوام جان ز اهل دلان روایتی راحتهای عشق را نیست چو عشق غایتی شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه هان مپذیر دمدمه ز آنک کند شکایتی عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو جز که ندای ابشروا این است ورا قرائتی هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی خوبی جان چو شد ز حد و آن مدد است بر مدد هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو ز آنک جمال حسن هو نادره است و آیتی پرتو روی عشق دان آنک به هر سحرگهان شمس کشید نیزهای صبح فراشت رایتی عشق چو رهنمون کند روح در او سکون کند سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو آینه وجود را کی کنمی رعایتی گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است میوه ز روی مرتبت داشت بر او بدایتی چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته ز آنک سکوت مست را هست قوی وقایتی گر چه نوای بلبلان هست دوای بیدلان خامش تا دهد تو را عشق جز این جرایتی