جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری آنک نجوشد او به خود جوش تو را تبه کند و آنک ندارد آذری ناید از او برادری فربهیش به دست جو غره مشو به پشم او آن سر و سبلتش مبین جان وی است لاغری گر خوشی است این نوا برجه و گرم پیش آ سر تو چنین چنین مکن مشنو سست و سرسری