سجده کرد و گفت کای دانای سوز

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
سجده کرد و گفت کای دانای سوز در دل داود انداز آن فروز در دلش نه آنچ تو اندر دلم اندر افکندی براز ای مفضلم این بگفت و گریه در شد های های تا دل داود بیرون شد ز جای گفت هین امروز ای خواهان گاو مهلتم ده وین دعاوی را مکاو تا روم من سوی خلوت در نماز پرسم این احوال از دانای راز خوی دارم در نماز این التفات معنی قرة عینی فی الصلوة روزن جانم گشادست از صفا میرسد بی واسطه نامهی خدا نامه و باران و نور از روزنم میفتد در خانهام از معدنم دوزخست آن خانه کان بی روزنست اصل دین ای بنده روزن کردنست تیشهی هر بیشهای کم زن بیا تیشه زن در کندن روزن هلا یا نمیدانی که نور آفتاب عکس خورشید برونست از حجاب نور این دانی که حیوان دید هم پس چه کرمنا بود بر آدمم من چو خورشیدم درون نور غرق میندانم کرد خویش از نور فرق رفتنم سوی نماز و آن خلا بهر تعلیمست ره مر خلق را کژ نهم تا راست گردد این جهان حرب خدعه این بود ای پهلوان نیست دستوری و گر نه ریختی گرد از دریای راز انگیختی همچنین داود میگفت این نسق خواست گشتن عقل خلقان محترق پس گریبانش کشید از پس یکی که ندارم در یکییاش شکی با خود آمد گفت را کوتاه کرد لب ببست و عزم خلوتگاه کرد