مطربم سرمست شد انگشت بر رق میزند

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
مطربم سرمست شد انگشت بر رق میزند پرده عشاق را از دل به رونق میزند رخت بربندید ای یاران که سلطان دو کون ایستاده بر فراز عرش سنجق میزند اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش یحیی و داوود و یوسف خوش معلق میزند عیسی و موسی که باشد چاوشان درگهش جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق میزند جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق میزند احمدش گوید که واشوقا لقا اخواننا در هوای عشق او صدیق صدق میزند لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت میخورند خسرو و شیرین به عشرت جام راوق میزند شمس تبریز ایستاده مست در دستش کمان تیر زهرآلود را بر جان احمق میزند رستم و حمزه فکنده تیغ و اسپر پیش او او چو حیدر گردن هشام و اربق میزند کیست آن کس کو چنین مردی کند اندر جهان شمس تبریزی که ماه بدر را شق میزند هر که نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد روح او مقبول حضرت شد اناالحق میزند ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق گر چه منکر در هوای عشق او دق میزند منکرست و روسیه ملعون و مردود ابد از حسد همچون سگان از دور بق بق میزند