جان و جهان میروی جان و جهان میبری

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
جان و جهان میروی جان و جهان میبری کان شکر میکشی با شکران میخوری ای رخ تو چون قمر تک مرو آهسته تر تا نخلد شاخ گل سینه نیلوفری چهره چون آفتاب میبری از ما شتاب بوی کن آخر کباب زین جگر آذری یک نظری گر وفاست هم صدقات شماست گر برسانی رواست شکر چنین توانگری تا جگر خون ما تا دل مجنون ما تا غم افزون ما کسب کند بهتری شکر که ما سوختیم سوختن آموختیم وز جگر افروختیم شیوه سامندری فاسد سودای تو مست تماشای تو بوسد بر پای تو از طرب بیسری عشق من ای خوبرو رونق خوبان به تو گاه شوی بت شکن گاه کنی آزری مستی از آن دید و داد شادی از آن بخت شاد چشم بدت دور باد تا که کنی لمتری جانب دل رو به جان تا که ببینی عیان حلقه جوق ملک صورت نقش پری از ملک و از پری چون قدری بگذری محو شود در صفات صورت و صورتگری