آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ سنبله کوه از او سبک شده مغز از او گران شده روح سبوکشش شده عقل شکسته بلبله پاک نی و پلید نی در دو جهان بدید نی قفل گشا کلید نی کنده هزار سلسله تازه کند ملول را مایه دهد فضول را آنک زند ز بیرهه راه هزار قافله پیش رو بدان شده رهزن زاهدان شده دایه شاهدان شده مایه بانگ و غلغله هر کی خورد ز نیک و بد مست بمانده تا ابد هر که نخورد تا رود جانب غصه بیگله غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق نیست شو و خراب حق ای دل تنگ حوصله هر کی بدان گمان برد از کف مرگ جان برد آنک نگویم آن برد اینت عظیم منزله