عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من گفتم می می نخورم گفت برای دل من داد می معرفتش با تو بگویم صفتش تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود چیست که آن پرده شود پیش صفای دل من عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود کوه احد پاره شود آه چه جای دل من شاد دمی کان شه من آید در خرگه من باز گشاید به کرم بند قبای دل من گوید که افسرده شدی بیمن و پژمرده شدی پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من گویم کان لطف تو کو بنده خود را تو بجو کیست که داند جز تو بند و گشای دل من گوید نی تازه شوی بیحد و اندازه شوی تازهتر از نرگس و گل پیش صبای دل من گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنا نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او روی چو زر اشک چو در هست گوای دل من