ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی
وز روی خوب خویشت بودی نشانیی
در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی
خود را به عیش خانه خوبان کشانیی
بر گرد خویش گشتی کاظهار خود کنی
پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی
از روح بیخبر بدیی گر تو جسمیی
در جان قرار داشتیی گر تو جانیی
با نیک و بد بساختیی همچو دیگران
با این و آنیی تو اگر این و آنیی
یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی
یک نوع جوشییی چو یکی قازغانیی
زین جوش در دوار اگر صاف گشتیی
چون صاف گشتگان تو بر این آسمانیی
گویی به هر خیال که جان و جهان من
گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی
بس کن که بند عقل شدست این زبان تو
ور نی چو عقل کلی جمله زبانیی
بس کن که دانشست که محجوب دانشست
دانستیی که شاهی کی ترجمانیی