آخر بشنید آن مه آه سحر ما را

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
آخر بشنید آن مه آه سحر ما را تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را چون چرخ زند آن مه در سینه من گویم ای دور قمر بنگر دور قمر ما را کو رستم دستان تا دستان بنماییمش کو یوسف تا بیند خوبی و فر ما را تو لقمه شیرین شو در خدمت قند او لقمه نتوان کردن کان شکر ما را ما را کرمش خواهد تا در بر خود گیرد زین روی دوا سازد هر لحظه گر ما را چون بینمکی نتوان خوردن جگر بریان میزن به نمک هر دم بریان جگر ما را بی پای طواف آریم بیسر به سجود آییم چون بیسر و پا کرد او این پا و سر ما را بی پای طواف آریم گرد در آن شاهی کو مست الست آمد بشکست در ما را چون زر شد رنگ ما از سینه سیمینش صد گنج فدا بادا این سیم و زر ما را در رنگ کجا آید در نقش کجا گنجد نوری که ملک سازد جسم بشر ما را تشبیه ندارد او وز لطف روا دارد زیرا که همیداند ضعف نظر ما را فرمود که نور من ماننده مصباح است مشکات و زجاجه گفت سینه و بصر ما را خامش کن تا هر کس در گوش نیارد این خود کیست که دریابد او خیر و شر ما را