موسی بن عمران

از کتاب: تاریخ یعقوبی ۱/۲
03 February 0880

چون مرگ موسی علیه السلام فرا رسید خدایش فرمود یوشع بن نون را و یوشع بن نون از سبط یوسف بن یعقوب بود- بخیمۀ اجتماع « قبه الزمان« در اورد و اورا مقدس گرداند و دست خود بر بدنش نهد تا برکت موسی در او رود و یوشع را فرماید که پس از او در بنی اسرائیل بپاخیزد. موسی چنین کرد وچون وفات نمود یوشع در میان بنی اسرائیل جای اورا گرفت و یک روز و بقول بعضی از اهل کتاب سی روز پس از مرگ موسی از «تیه» بیرون امدد و رهسپار شام گردید که جباران از فرزندان عملیق بن لاود بن سام بن نوح در ان بودند اول پادشاه انها سمیدع بن هوبر بود که از زمین تهامه برای جنگ با بنی اسرائیل به شام امد و یوشع بن نون کسانی را بدفعش فرستاد که اورا کشتند یوشع راه پیمود تا به بلقا رسید و بمردی بر خورد که اورا «بالق « میگفتندی و بلقاء رسید و بمردی برخورد که اورا «بالق» میگفتند و بلقا بنام او نامیده شد لشکریان یوشع بجنگ او بر خاستند لیکن یک نفر از او کشته نمیشد یوشع جهتش را پرسید گفتند در شهر او زن ستاره شناسی است که عورتش را در برار خورشید میگیرد آنگاه حساب میکند و چون فارغ شد سپاه را بر او میگذرانند پس کسی که اجلش رسیده باشد در آن روز بجنگ نمیرود . یوشع دو رکعت نماز خواند و آنگاه دعا کرد که خدا خورشید را یک ساعت عقب برد و خورشید بدعای او یک ساعت عقب ماند پس حساب زن ستاره شناس بهم خورد و به بالق گفت ببین هر چه از تو میخواهند بآنهاده که حساب بهم خورد . بالق گفت بازهم در افزار کارت جستجو کن و چیزی از ان در آور که سازش بدون جنگ نمی باشد . آنزن چون حسابش بهم خورده بود بی آنکه بداند جستجو کرد و حساب غلطی در اورد که لشکریان بالق بطور بیسابقه ای کشته شدند و از یوشع در خواست صبح کردند یوشع در خواست انهارا وارد کرد مگر ۀنمه زن ستاره شناس را با او تسلیم کنند و بالق گفت اورا نمیدهیم لیکن خود زن گفت مرا تسلیم نما , بالق زن داد و صلح کرد زن به یوشح گفت  در آنچه بر پیغمبرت نازل شده است کششتن زنان رواست ؟ گغت نه زن گفت اکنون بدین تو در امدم . یوشع گفت در شهر دیگری باش و او را در شهر دیگری جای داد.                                                                                                  چون یوشع بن نون بلقا را گشود بنی اسرائیل زنا و میگساری بسیار کردند و بازنان  در آمیختند و کار زشت در میان  آنها بسیار گشت. این کار بر بوشع بن نون گران امد و انها را از خدا ترسانیده و از عذابش بیم داد . بنی اسرائیل نترسیدند و خدای عزوج به یوشع بن نون وحی فرمود اگر بخواهی دشمن را بر اینان چیره سازم و اگر بخواهی انها را بقحطی و گرسنگی نابود کنم و اگر بخواهم مرگ شتابانی بر انها فرستم یوشع گفت اینان فرزندان  یعقوب اند و نخواهم دشمن را بر آنها تسلط دهی یا بگرسنگی از پادر ایند ناچار بمرگ شتابان تن میدهم . بیماری طاعون در میان آنهاافتاد و در زمانی هفتاد هزار مردند زمان یوشع در میان بنی اسرائیل پس از موسی بن عمران بیست و هفت سال بود.                                          پس از یوشع بن نون «دوشان کفری» بر بنی اسرائیل سروری داشت و هشت سال در میان آنها بود و بعد از دوشان «عثنایل بن قنزه» برادر کالب از سبط یهودا پسر یعقوب [ چهل ] سال بیداد و سرکشی بنی اسرائیل بسیار شده و خدا کوشان جبار مو آب را بر آنها مسلط ساخته بود و چون عثنایل روی کار آمد کوش را کشت و چهل سال سروری داشت بار دیگر بنی اسرائیل از دین بکفر باز گشتند و خدا پادشاه مو آب «عقلون» را پانزده سال بر آنها مسلط ساخت.                                                                               سپس توبه کردند و خدا مردی را بنام «اهود بن جیرا » از بسط افرائیم برای انها بر انگیخت که عقلون پادشاه مو آب را کشت اهود با دست چپ و راست شمشیر میزد و اورا « ذوالیمین » نامدیند او اول کسی است که شمشیر های دو دم را ساخت و پیش از او شمشیر ها پشت دار بود در روز گار او خانه درشام ساخته و در سال  بیست و پنجم سروری او هزارۀ چهارم بانجام رسید.                                                       دیگر بار پس از اهودبنی اسرائیل از دین باز گشتند و خدا «یابین» پادشاه کنعان را بیست سال بر آنها مسلط گردانید و پیش از او « سمحر بن عنات » بر بنی اسرائیل حکومت یافت و از اهل فلسطین ششصد مرد را کشت آنگاه خدابا بنی اسرائیل مهربانی فرمود و مردی را از سبط نفتالی بنام «بارق ابینعم » بر انها فرستاد که چهل سال بر انها سروری کرد انگاه بنی اسرائیل بکفر بر گشتند و خدا اهل مدین را هفت سال بر آنها تسلط بخشید سپس بر انها رحم فرمود و مردی را بنام  جدعان بن یو آس از سط منشا بر آنها فرستاد او مرد شایسته ای بود و بر اهل مدین (مدیان) شبیخون زد و دویست و هشتاد و پنج هزار نفر انها را کشت و چهل سال بر بنی اسرائیل داروی داشت.                                                                     پس از او پسرش «ابیملک بن جدعون» مالک بنی اسرائیل شد او بد پسری بود و هفتاد برادر خود را کشت و آخر بدست زنی که از بالای دروازۀ شهرسنگی بر او انداخت و سرش  را شکافت کشته شد و سرورش او سه سال بود.                                                                                        پس از ان «تالع بن فوای» از سبط یشارجار بیست و سه سال بزرگ بین اسرائیل بود انگاه  جعلاداز سبط منشاه که سی پسر داشت و در رکاب پدر برسی اسب جوان سوار میشدند  بیست دو سال سروری داشت .                                                                                                                                         پس بنی اسرائیل از دین بکفر باز گشتند و خدا « بنی عمون» را هیفده سال بر آنها مسلط ساخت . در این زمان بود که شهر صور در شان ساخته شد , و بینی اسرائیل را سخت شکنجه دادند.                                                                                                                                   دیگر برا خدای متعال بر آنها مهربانی فرمود و مردی از اهل جلعاد نامش «یفتح » را برای اشن بر انگیخت او از بنی سرائیل از آل افرائیم چهل ودو هزار نفر کشت و اط سبط منشا بود و شش سال سروری کرد.                                                                                                          پس «ابیصان» که «نخشون» خوانده میشد هفت سال امر بنی اسرائیل را در دست داشت و بعد از او ایلان از سبط طبلون بیست سال و پس از او عکران » هشت سال داروی کردند  انگاه چهل سال « انکساس» بر انها سخت مسلط بود و آنها را شکنجه میداد.                                                                              پس «شمسون » بیست سال بر آنها داروی داشت و دوازده سال بعد از آن بدون سرور زیستند تا انکه «عالی » کاهن بر انها حکومت یافت و چهل سال داروی کرد پس نوبت سروری بنی اسرائیل به شمویل پیغمبر رسید که خدای تعالی او را یاد فرموده است :  «اذا قالو النبی لهم ابعث لنا ملکا نقاتل فی سبیل الله  و چون به شمویل نبی گفتند از خدا بخواه تا برای ما پادشاهی که بادشمنش بجنگد برانگیزد , شمویل گفت شما را وفائی و نیست راستی در کار نیست . گفتند چرا گفت اکنون « ان الله قد بعث لکم طالوت ملکا» خدا طالوت را به پادشاهی شما برانگیتخت و نام طالوت شاؤل بود . گفتند بخدا قسم اواز سبط شاهی و پیمبری نیست نه از فرزندان لاوی و نه از سبط یهودا بلکه از سبط بنیامین است . شمویل گفت شمارا نرسد که در برار بر گزیدۀ خدا بر گزینید! انگاه شمویل شاؤل یعنی طالوت را خواست و باو گفت پروردگار مرا فرموده  است تو را پادشاه بنی اسرائیل گردانم و خدا تورا میفرماید که از عملیق انتقام گیری پس عملیق و همۀ دارائیش را نابود ساز و برای او چیزی از مرد و زن و کودک شیر خوار و گوساله و گوسفند و شتر و الاغ باقی مگذار . آنگاه همۀ بنی اسرائیل را نیز چنین فرمود و آنها چهار صد هزار مرد جنگی بودند شاؤل رو بع عملیف نهاد و اصحاب عملیق را کشت و پادشاه عمالقه « آغاغ» را زنده اسیر گرفت و اورا نکشت و نیز چیزی از گاو و گوسفند را نباود نساختند و برای خود نگهداتند پس خدا به شمویل وحی کرد که شاؤل فرمان نبرد و عملیق و دارائی اورا نابود نساخت . شمویل به شاؤول گفت خدا از کارت بخشم امده است . آنگاه شاؤل اغاغ را خواست و گفت چه مرگی تلختر است ؟ گفت سر بریدن پس اورا سر برید . سپس شاؤل به شمویل گفت بیا تا در پیشگاه خدا سجده کنیم . شمویل امتناع ورزید و شاؤل دامن جامه اش را گرفت که پاره شد . شمویل گفت پادشاهی تو همینطور پاره میشود . یاری خدا از شاؤل باز گرفته شد و روح بدی در او در آمد که مضطرب میشد و رنگش دگر گون میگشت . بندگان شاؤل باو گفتند کاش نوازندۀ خوش آوازی را بیاوری که هر گاه دم بر بتو درمی آید  بر تو بخواند . شاؤل نزد ایشا فرستاد که پسرت داود را نزد من بفرست ایشا داورد را فرستاد و هرگاه روح بد اورا می گرفت داود رباب گرفته بدست خود می نواخت و روح بد از شاؤل میرفت .                                  آنگاه ستاره پرستان زمان شاؤل برای جنگ فراهم شدند و شاؤل با لشکریان خود در برابر شان صف آرائی کرد . مردی از میان آنها بیرون آمد که قدش پنج ذراع بود و باو «غلیات » میگفتند و «جالوت» همان است پس گفت شخصی از شما بجنگ می آید . داود به شاؤل گفت من بجنگ  ام میرم . گفت برو خدا همراهت . داود چوپ دستی و پنج سنگ برداشت و بجنگ غلیات بیرون شد ( غلیات) داود را دید و اورا نا چیز شمرد و گفت مگر با چوپ و سنگ بجنگ سگی امده ای ؟ گفت بجنگ بدتر از سگی سپس سنگی را از کیسۀ خود بر گرفت و با فلاخن بسوی او انداخت که سنگ در پیشانی جالوت فرو رفت و افتاد . داود بسوی او ستفات و شمشیرش را گرفت و سرش را برید  و بر گشت ولشککر غلیات رو برگریز نهاد و فرزندان یهودا بسی خوشحال گشتند لیکن شاؤل غمگین گشت و برداود رشک برد و اورا از نزد خود راند و بر هزار نفر فرماندهی داد و بسر زمین بنی یهودا فرستادش داود دختر شاؤل «میخل» را بزنی گرفت و شاؤل در پی کشتن داورد بود پس اورا بجنگ باستاره پرستان میفرستاد و خدا اورا غلبه میداد و فاتح میشد . شاؤل تصمیم گرفت اورا بی پروا بکشد پس داود گریخت و نزد شمویل پیغمبر رسید و داستان شاؤل را باو باز گفت و پیوشته شاؤل برای کشتن داود پاره جوئی میکرد تا آنکه گریخت و نزد آخش  پادشاه جات رفت و او داورد را دید و شناخت حیله ای بکار برد تا اورا آزاد کرد و به سارع رفت و انجا فرود امد و چون شاؤول دانست که داود از دست او رها شد کاهنان را که تقدیس پروردگار میکردند کشت و گفت شما دانستید که او فرار میکند و مرا اطلاع ندارید . آنگاه شاؤل بدرغا رسید بی انکه بداند داود در این  غار است برای حاجتی فرود آمد و داخل غار شد . داود خود را پنهان ساخت همراهان او گفتند ای داود اکنون که خدایت بر او دست داده است اورا بکش . داود گفت این کاررا نخواهم کرد. شمویل نبی وفات کرد پس بنی اسرئیل فراهم شدند و مرگش را بزرگ شمردند و سی روز بر او نوحه گری داشتند . انگاه شاؤل بجنگ ستاره پرستان بیرون رفت و آتش جنگ در میان انها شعله ور گشت بنی اسرائیل را در هم شکستند و بسیاری از آنها کشته شدند و داود بن ایشا در این وقت با قوم خود از فرزندان یهوذا بجنگ باعمالقه گرفتار بود پس چون همۀ بنی اسرائیل شاؤل و فرزندان  یهوذا بجنگ باعمالقه گرفتار بود پس چون همۀ بنی اسرائیل شاؤل و فرزندانش را رها کرده گریختند خود و فرزندانش مردانه میجنگیدند سپس شاؤل را رها کرده گریختند خود و فرزندانش مردانه میجنگیدند سپس شاؤل بلا حدار خود گفت شمشیرت را بگیر و مرا بکش مبادا این نا مختونان مرا بکشند و بازیچۀ خود سازند سلاحدارش چنین نکرد و شاؤل شمشیر خود را راست کرد و خود را بر آن انداخت و مرد و سه پسرش در جنگ کشته شدند . پادشاهی شاؤل چهل سال بود. ۳