چوبا د دست بر افشان ز صحبت جهلا
چوبا د دست بر افشان ز صحبت جهلا
چو خاک ناصیه ساباش برد رعقلا
دمی که دست دهد پای بوس اهل دلی
چو نقش پا ز غبارش بدیده ریز جلا
مثال عالم اسرار و نقش پردهٔ غیب
برون آینهٔ حال خود مدان اصلا
گواه رغبت و انگارتو یقین و گمان
حضور و غیبت اندیشهٔ تو بعد و ولا
بدرسگاه تحقق دلیل بیخبریست
ثبوت معنی الا ز بعد مبحث لا
چرا نه محو کنی یاد نفی در اثبات
که لا برون نبود از احاطهٔ الا
نخوانده معنی تحقیقی از صحیفهٔ دل
بگفتگوی کسان خویش را مدان ملا
ز درس علم اشارات نیم نقطه بس است
عبث مکن بعبارات دفتری املا
ترا بانجمن قدس میدهند آواز
ترا بمایدهٔ انس میزنند صلا
مخور فریب ز اسباب عیش این محفل
که جام عافیت اینجاست چشم خون پالا
برفع درد سر این بهار شبنم را
دل گساخته بر حبه کرده اند طلا
کسی نبرد ز عالم بحز کف افسوس
ندامت است در این گلبهٔ زیان کالا
ز محرمی بجز اندوه نیست حاصل مرد
همان بلی است سر و برگ صد هزار بلا
بروی آینهٔ دل غبار جسم مپاش
بخاک چند توان داشت لؤ لؤ لالا
مبند بار خبایث ازین جهان خبیث
حدث بدوش کجا میروی ز جای خلا
بسمی غفلت تو حکم جسم دارد جان
خشن فروش شد از چشم پوشیت وا لا
چو نی ز ناله مکش تهمت غرور نفس
نگاه تا مژه کم نیست گر کشد بالا
خطاب هوش به تست آنقدر که هشیاری
کسی بمردم بیخود نگفته است الا
اگر شراب خوری چون قدح خموش نشین
چو شیشه چند ز قلقل زنی صدا بملا
که روزگار غیور و سپهر کینه ور است
ازین دو فتنه نباشند بیخبر کملا
زمانه سنگ اجل میزند بشیشهٔ عمر
سپهر می شکند دور عیش را ساغر