بمرض واجب و ممکن و جودا و برزخ
بمرض واجب و ممکن و جودا و برزخ
رسوخ همت اهل یقین با و مرسخ
بهر کجا نبود مهر نعت او منظور
بچشمه سار زبان آب نطق بند دبخ
اگر نه حادثه را شر ع او کند پا مال
دمد ز کست جهان جای دانه مور وملخ
چو عنکبوت بحبل المتین گیسویش
ترنج نه فلک آویخته است از یک نخ
زلطف او اثری هست روضهٔ جنت
ز قهر او شرری هفت گلخن دوزخ
دریست از صدف نطق آن محیط کا ل
کزو صحایف آفاق راست زیب نسخ
زباغ لطفش اگر بیخبر شود شبنم
بروی برگ گل افتد قبیح تراز زخ
فلک قراضهٔ سیاره را ببوتهٔ شب
دهد گداز و دمد از دم سحر منفخ
کشد ز جب فلق درهمی که در رهٔ او
سعادتش بهوای نثار گوید اخ
بهر کجا که کنسگر نور موکب او
سپاه کفر چو ظلمت رمد بصد فرسخ
بپای حکم جبین گستران در گاهش
سر فگنده دماند زمانهٔ سرشخ
باوج همت شاهین عرش پروزش
زعجز نسر فلک بر شکسته ترز ملخ
بذوق مرهم خاک جناب او عمریست
که پاک کرده فلک زخم کوکیش زوسخ
بعالمی اثر تشنهٔ شفاعت اوست
چه کیمیای سعادت چه دعوت بشمخ
بجز حمایت او مشکل است اگر یابند
زخون کشته هم آسودگی درین مسلخ
هدایتش کشد از ورطهٔ بلا ورنه
جهانیان همه صیدند و حرصها همه فخ
کسی که نیست جبین سای آستانه او
زمانه راست بحال ضلالتش آوخ
ز حق نعت کمالش بعجز معترف اند
اگر چه خلق ازل تا ابد زنند زنخ
گداخت قاطقهٔ از جرأت ستایش او
بآفتاب چه لافد وجود و همئ یخ
بس است ذایقهٔ فطرت ذوی الافهام
بقدر فهم برد قسمتی ازین مطبخ
و گرنه کیست برآید ز عهدهٔ نعتش
بغیر علم خداوند خالق اکبر