خدایگان خراسان و آفتاب کمال

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
خدایگان خراسان و آفتاب کمال

که وقف کرد برو کردگار ذوالجلال

یمین دولت و دولت بدو گرفته هنر

امین ملت و ملت بدو گرفته جمال

همی خدای ز بهر بقای دولت او

از آفرینش بیرون کند فنا و زوال

یکی درخت برآمد ز جود او به فلک

که برگ او همه جاه است و بار او همه مال

بهار خندان از برگ آن درخت اثر

درخت طوبی از شاخ آن درخت مثال

از آن به هشت بهشت آیتی است روز قضا

از این به هفت زمین نعمتی است روز نوال

ز موج دریا ارکان کوه یاد کنند

که با مبارزت دست او بگیرد بال

ز کان کوه و ز موج بحور بیهده گشت

سخا برابر دست شه کریم خصال

گر آن عطا که پراکنده داد جمع شود

ز حدّ دریا بیش آید و ز وزن جبال

نه آب بحر ز ابر سخای او قطره است

نه سنگ کوه به وزن عطای او مثقال

چو عقل خاطر او را هزار مرتبت است

چو چرخ همت او را دو صد هزار عیال

چو نام او شنوی شادمانه گردد دل

چو روی او نگری فر خجسته گردد فال

اگر به همت او بودی اصل و غایت ملک

فلکش دیوان بودی ستارگان عمال

اگرش پیش نیاید به جود بحر و جبل

به پیشش آید جبر و قدر به روز قتال

اگر به ترک بکاوند مشهد ایلک

وگر به هند بجویند دخمه ی چیپال

ز خاک تیره خروش و فغان همی شنوند

چنان که زو به زمین اندر اوفتد زلزال

ز زخم آن گهر آگین پرند مینا رنگ

ز گام آن فرس مهر سمّ ماه نعال

به ترک جایگهی نیست ناشده رنگین

به هند ناحیتی نیست ناشده اطلال

ایا ستاره ی تأیید و عالم توفیر

قوام و قاعده ی ملک و قبله ی اقبال

ز سال و ماه نویسند مردمان تاریخ

ز تو نویسد تاریخ خویشتن مه و سال

به هر کجا خرد است و به هر کجا هنر است

همی ز دانش و کردار تو زنند مثال

خرد هنر نکند تا نجوید از تو اثر

هنر اثر نکند تا نگیرد از تو مثال

هوا که تیر تو بیند بر آیدش دندان

اجل که تیغ تو بیند بریزدش چنگال

درنگ ز امر تو آموخته است خاک زمین

شتاب ز اسب تو آموخته است باد شمال

ز بیم تیغ تو تیره بود دل کافر

به نور دین تو روشن بود دل ابدال

سیاست تو به گیتی علامت مهدی است

کجا سیاست تو نیست فتنه ی دجال

بس ای ملک ز عطای تو خیره چون گویند

که بس نشان ملالت بود ز کبر و دلال

نه بس بود که تو بر خلق رحمتی ز ایزد

به جای رحمت ایزد خطاست لفظ ملال

همین که گفت همه فخر شاعران به من است

ز شعر گویان پرسید بایدش احوال

اگر به دعوی او شاعران مقر آیند

درست گشت و نماند اندرین حدیث محال

فغان کنند ز جودت فغان نباید کرد

فغان ز محنت و از رنج باید و اهوال

همینکه گوید از شاعری مرا بس بود

اگر بداندش از شاعری بس است مقال

نماند گوید ازین بیش جای شکر مرا

به هر دو گیتی در روزنامه ی اعمال

نگفته شکر چنین بیکرانه جاه گرفت

اگر بگفتی خود چند یافتی اجلال

تو را نصیحت کرده است کز کفایت و جود

کرانه گیر و به تقدیر سال بخش اموال

نه بسته گشت تو را دخل کت نماند چیز

نه جز گشادن ملک است فعل تو ز افعال

کدام سال بود کاندرو تو نستانی

ولایتی که زر و مال او فزون ز رمال

همی بگوید کاندر تو آن همی شنوم

که در مسیح ز جهال و جمله ی عذال

اگر خدای بخواهد نگفت و آن بتر است

که گفت وصف تو را در روایت جهال

چنان خبر که شنیدم ز معجزات مسیح

عیانش در تو همی بینم ای شه ابطال

اگر به دعوت او مرده زنده کرد خدای

خرد به حجت تو رسته شد ز بند ضلال

نیاز کشته ز جود تو زنده گشت بسی

گشاده کف تو پوشیدش از بقا سربال

ملک فریب نهاده است خویشتن را نام

کش از عطای تو ای شاه خوب گشت احوال

غلط کند که کس اندر جهان تو را نفریفت

نرفت و هم نرود در تو حیلت محتال

اگر فریفته باشد کسی بدادن چیز

فریفته است به روزی مهیمن متعال

مگر نداند اندازه ی عطات همی

که صرّه هاش همی بدره گشت و بدره جوال

زمین به سیم تو سیمین همی کند چهره

هوا به زر تو زرین همی کند اشکال

دویست خدمت تو بار نیست بر یک دل

یکی عطای تو بار است بر دو صد حمال

سؤال رفتی پیش عطا پذیره کنون

همی عطای تو آید پذیره پیش سوال

نخست گفت که بس از عطا که سیر شدم

بکرد باز تقاضای بدره و خرطال

محال باشد سیری نمودن از نعمت

کذی بریدن از خدمت تو نیز محال

چه جلوه باید کردن به عجب خدمت خویش

بر آن کسی که جهان بر سخای اوست عیال

به خاره بر بنتابد فروغ طلعت شمس

به شوره بر بنبارد سرشک آب زلال

اگر نه عمر من از بهر خدمتت خواهم

حرام کردم بر خویشتن هر آنچه حلال

ز عمر مرد چه جوید به جز که خدمت تو

به دشت یوز چه خواهد به از سرین غزال

جز آنکه بست و ببندد به خدمت تو میان

که آسمانش مطیع است و بخت نیک سگال

نه با ولیت ببزم تو ماند اصل نیاز

نه باولیت به رزم تو ماند اصل نیاز

کند حسام تو ز اسقف تهی بلادالروم

چنانکه کشور هند از برهمن و چندال

قضا نشان علامت کنی بجای علم

قدر عنان جنیبت کنی به جای دوال

نهی به پای عدو بر اجل به شکل شکیل

که هست زخم تو را شیر شرزه شکل شکال

اگر به نور کسی خاک را صفت گوید

از آن صوابتر آید که مر تو را بهمال

اگر به بزم تو دریا بود خزینه ی تو

به یک عطای تو بی شک سراب گردد و نال

همیشه تا فلک است و جهان و جانور است

همی بخندد آجال بر سر آمال

دوام دولت را با تو باد مهر و وفا

قوام ملت را با تو باد قرب و وصال

هنر به عقل بپرور سخن به طبع بگوی

جهان به عدل بگیر و عدو به تیغ بمال

ایا غضایری ای شاعری که در دل تو

به جز تو هر که بود جمله ناقص آید ونکال

نگاهدار تو در خدمت ملوک ادب

به جد بکوش و مده عقل را به هزل و هزال

به یک دو بیت حدیث شریف گفته بدی

چنانکه از غرضت نقش را نبد تمثال

دو نوع را تو ز یک جنس می قیاس کنی

مجانست نبود در میان زرّ و سفال

اگر بگفتن مفضال فاضلت بد قصد

نخست باری بشناس فاضل از مفضال

در آنکه قسمت کردی نکو تامل کن

اگر به گرد دلت عقل را ره است و مجال

هنر به دست بیان است از اختیار سخن

چنانکه زیر زبان است پایگاه رجال

زیادتی چه کنی کان به نقص یار شود

کزین سبیل نکوهیده گشت مذهب غال

مباش کم ز کسی کو سخن نداند گفت

اگر به حرف بگردد زبان مردم لال

از آنکه خواهد گفت اشارتی بکند

ز لفظ معنی باید همی نه بالابال

سخن فرستی خام و نبشته بر سر شعر

به جای تاج نهی بیهده همی خلخال

چنین مخاطبه از شاعران نکو نبود

که این مخاطبه باشد همال را بهمال

ازو رسید به تو نقد سه هزار درم

ز بنده بودن او چون کشید باید یال